سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 203146

  بازدید امروز : 10

  بازدید دیروز : 43

زلال پرستم - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

زلال پرستم - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

رفتن و رسیدن

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 85/5/12::: ساعت 4:4 عصر

 

      رسیدن مهم نیست این را باور دارم .باور دارم که ادمی هرگز راضی نمی شود هرگز به ان چه که دارد قناعت نمیکند .برای همین می گویم رسیدن یک مفهوم نسبی است .ادم می تواند درعین اینکه به چیزی کسی هدفی یا  مدرکی رسیده باشد باز هم در حسرت یا فکر رسیدن به جانشین دیگری باشد ...حالا عمیقا به این باور رسیده ام که تنها رفتن است که  مفهوم رسیدن را در ذهن ادمی متعالی می کند .حالا باور دارم که تنها رفتن مهم است و جاده هایی که برای رفتن انتخاب می کنیم گاهی وقتها در این جاده ها به ادم هایی بر میخوریم که با ما هم مسیر میشوندو همرا ه ، ادم هایی که برایت توشه را می اورند و یا حتی راهزن هایی که همه دارایی ات را ناگهان غارت می کنند ولی از همه اینها که بگذریم در همین رفتن ها ست که بزرگ و بزرگتر میشویم...پس بکوشیم در انتخاب راه های رفتنمان دقت کنیم ،جاده هایی که بیشترین درس ها و زیبایی ها را برایمان به ارمغان بیاورند.  

من باور دارم که ما امده ایم تا این جاده ها را تجربه کنیم! 


موضوعات یادداشت


دوئل

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/5/10::: ساعت 10:40 صبح

     یادت هست قرار گذاشتیم با هم دوئل کنیم من سر زندگی ام تو سر مرگت؟بعد وقتی هم که می مردی کلی خوشحال بودی و من احساس می کردم این زندگی لعنتی وکوفتی را به هیچ عنوان دوست ندارم .زندگی که یکنفر  دیگر به خاطر نداشتنش اینقدر ذوق مرگ می شود!بعد وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم نه! همه اش یک خواب بود و تیری که من به سوی تو نشانه رفته بودم خورده بود در تنه یک درخت بیچاره که از همه جا بیخبر جا خوش کرده بود در صحنه بازی ما.در ان لحظه فکر میکنم خوشحال بودم .خیلی راحت صبحانه ام را خوردم یک لیوان قهوه تلخ قجری و یک بشقاب پای سیب.بعد کتاب هایم را جمع کردم و ریختم در کوله پشتی ام .لب تاپم را برداشتم و امدم بیرون .صدای زنگ مبایلم را که شنیدم یاد تو افتادم .به خودم گفتم دیدی نتونست تحمل کنه؟ ...مبایل را  که از جیبم بیرون اوردم  missed call  شده بود و شماره ای هم در کار نیود  no number!

     نمیخواستم منتظر کالسکه بمانم.دوست داشتم پیاده بروم از کنار رودخانه نزدیک خانه مان و صدای اواز پرنده ها ر ا بشنوم .صدای اب و بوی خاک خیس کنار نهر را حس کنم .پیاده رفتم ولی در طول راه تمام فکرم مربوط میشد به پروژه جدید تحقیقم و اینکه چه بلایی باید سر این نانو تیوپ ها بیاورم تا یک result شسته رفته بدستم بدهند ولی راستش را بخواهی یک مقدار به تو هم فکر می کردم که نمرده بودی!

     به دانشگاه که امدم تو را دیدم نشسته بودی پشت pc و داشتی chat می کردی با یک نفر که idناشناسی داشت .فکر کنم اسمش sasha بود .سلام کردم سر تکان دادی گفتم امروز چه خبر؟کلیله و دمنه را تمام کردی ؟یا رفتی سراغ لیلی و مجنون ؟ که نه حواب سوالم رادادی ونه حتی سلام کردی .من هم که حرصم گرفته بود محکم لب تاپم را کوباندم به روی میز .

       بعد به یاد دوئل افتادم گفتم قرارمون یادت نرفته که .سرت را برگردانی و گفتی هر وقت بگویی حاضرم برایت بمیرم.من هم همان لحظه گفتم :پس همین حالا !

        از خواب پریدم هوا به طرز غریبی سنگین بود .ساعت رومیزی ام خواب مانده بود و یک لحظه به خودم گفتم عجب زندگی پیچ در پیچی خوب شد که همه اش خواب بود !بعد یک دفعه مبایلم زنگ زد و اسم تو را دیدم .

تو :سلام

من :سلام

تو :خوبی

من :مرسی

تو :کی بریم سر قرار

من:کدوم قرار ؟

تو :  یادت رفت قرار بود بریم دوئل!

من :چییییییییییییی!

خوابم تعبیر شده یعنی؟

 


موضوعات یادداشت


گوناگون!

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 85/5/9::: ساعت 5:32 عصر

گامی دگر مانده ست
 در هر کجا باشی
 در خانه های جدول معیار انسانی
ای نقطه سرگشته خط زندگی را نیست پایانی
 تا زنده ای گامی دگر مانده است
 بر جای پای من نگاهی کن
راهی که خواهی رفت ، خواهی دید
چنبر زده بر زیر گامت رشته ی دامی ست
در خط دید من گذرگاهیست
 روید سراب از زیر هر گامی
 گامی دگر باقی ست
 گامی دگر گامی
 گامی چو تیری بر مسیری گنگ
 در نعره اش شوق رسیدن ها
 گامی هدف گم کرده در مرز سرانجامی
 گامی که پاسخ بود خواهد هر سوالی را
 گامی دگر مانده است
...  

نصرت رحمانی

---

من بالاخره از غارم اومدم بیرون !ادم هر چند وقت یکبار واقعا نیاز داره که با خود ش خلوت کنه بره بشینه ته یه غار و زندگیشو سبک و سنگین کنه ...یه مدتیه دوباره شروع کردم به خوندن ارشیو وبلاگ قبلی ام و همین زلال پرست فعلی.احساس می کنم توی این مدت دو سه سال وبلاگ نویسی خیلی تغییرات داشته ام که خودم هم متوجه اش نشدم .بعضی وقتها وقتی یک پست خاصی از خودم رو می خونم احساس می کنم با اون نویسنده خیلی فاصله دارم و یا بعضی وقتها هم خودمو تشویق می کنم !جالبه نه؟ یادم می اید تقریبا ماه اولی که وارد گروه جدید دوره دکترا م شدم به چند تا  از هم گرو هی هام گفتم وبلاگ می نویسم .در واقع هدفم خودنمایی نبود یا اینکه بگم من خیلی حالیمه!(چیزی که بعضی هاشون برداشت کرده بوده بودند) بیشتر می خواستم خودمو به بچه های گروه بشناسونم .که اگه دلشون خواست منو بشناسن با خوندن نوشته هام و ایده هام این شناخت براشون راحت تر تامین بشه .البته برداشت بعضی از اونها خیلی با ذهنیت من متفاوت بوده ولی در کل احساس می کنم وبلاگ من یا بهتره بگم زلال پرست عزیز من شناسنامه من بوده و هست. هر گز از نوشتن وبلاگم پشیمون نیستم !

---

 خیلی خوبه ادم در یک لحظه که انتظار هیچ اتفاقی رو نداره یکدفعه یک معجزه ببینه!!!حالا نمیگم معجزه چی بود ولی اونقدر  بزرگ هست که من به خیلی چیز هاایمان بیارم! ولی فکر می کنم وجود یه دوست که به تو انرژی مثبت بده برای امادگی پذیرش چنین معجزه ایی واقعا ضروریه .

---

دارم یه داستان می نویسم ...یه داستان که وقتی صبح از خواب بیدار شدم (دست ورو نشسته )وادارم کرد بشینم جلوی مانیتور و بی اراده تایپ کنم  هنوز تموم نشده ولی تصمیم دارم بیارمش بگذارم این جا .

---

امروز رفتم حافظیه اینم فال حافظ من:(جهت اطلاع دانشکده ما روبروی حافظیه است!)

پ.ن:مصطفی ببین من هم نصرت خون شدم !


موضوعات یادداشت


امواج منفی

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/5/8::: ساعت 1:32 عصر

یک شب یک روز یک شب یک روز یک شب یک روز...تا چند باید بشمرم تا تمام شود این شب ها و روزها....خیلی مانده خدا؟

---

چقدر سخت است لحظه های تکرار

لحظه هایی که درگیر اجبارند

بی انکه می خواهی می ایند

با انکه می خواهی نمی روند

وچقدر تنهاست دلی که اسیر تکرار شود!

---

پ.ن :راستش قرار نبوده من این جا را پر از امواج منفی کنم ،دوست هم ندارم که اینطور بشود اینجا ...موقتی است باور کنید!


موضوعات یادداشت


!

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 85/5/7::: ساعت 2:49 عصر

شانه های تو تردند

واشک های من صبور

وما چه بی نظیریم

در خاک کردن قلب هامان

درست وقتی قرار است عاشق شویم!

  ---

      ادم که بزرگ میشود دنیایش به طرز غریبی کوچک و جمع وجور میشود .بچه که بودم حیاط خانه مان برایم دنیایی بود ناشناخته که تمام تلاشم کشف گوشه های ناشناخته اش بود .لذت پیدا کردن یک کتاب قدیمی پدر در اتاق کوچک گوشه حیاط ، باز کردن مخفیانه چمدان های  مادربزرگ که همیشه خاطره اش همراه با بوی نفتالین در ذهنم جا می گیرد و زیر و رو کردن خاک باغچه به خیال پیدا کردن نقشه گنج ! همه اش پر بودند از لذت جستجو و کشفْ،ودنیا انقدر بزرگ بود که من فکر میکردم هیچوقت برایم تمام نمیشود .حال بزرگ شده ام گویا! و دیگر حیات خانه مان انقدر نیست که در بزرگی اش گم شوم و مبهوت .باغچه هایمان هم دیگر انقدر هانیست که بشود در ان به دنبال نقشه گنج رفت و دنیای من شده اند همین کتاب هایی که دور و برم هستند و ادم هایی که بعضی وقت ها در عین شناختن  ، نمی شناسمشان .حالا دنیای من دنیای کوچکی است که با تمام مزایای غیر قابل چشم پوشی اش ،غریب است و عجیب . دنیای من یا بهتر بگویم دنیای الان من دنیای کوچکی است که در هر گوشه اش یا جنگ است یا بیداد و اگر هم که اینها نیست ارامشی هم نیست! شاید لذت دنیای ما ادم بزرگ ها ،لذت یافتن ان ادمی است که مثل خود ما از این دنیای کوچک به تنگ امده باشد .ادمی که دغدغه اش یافتن حیاطی باشد بزرگ به اندازه تمام ارزوهایش... حیاطی که دنیا در ان تمام نشود .


موضوعات یادداشت


حرف های لجوجانه

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 85/5/4::: ساعت 12:23 عصر

افتاب لجوجانه خودش را از لابه لای پرده کر کره نیمه باز به چشمان من می رسونه و من همه این تلاش ها را با چشمان بسته  بی نتیجه می گذارم .راستش را بخوایددلم می خواد امروز با افتاب لج کنم ! اصلا می خوام مستفیم به خورشید نگاه کنم و بگم:( فکر کردی خیلی هنر کردی نمی ذاری هیچکس نگات کنه؟!) دلم میخواد از تختم که پایین امدم یک سیلی محکم بزنم توی گوش زمین و اگر اعتراضی کرد بگم تو یکی خغه شو! واگر علتش را خواست می خوام بگم:( از بس که مغروری ! اونقدر به جاذبه ات می نازی که ادم ها را دو دستی چسبوندی تو بغل خودت ! کاش که این جاذبه لعنتی را نداشتی.) بعد برای انکه دل خورشید و زمین بسوزه کلی قربون صدقه اسمون برم که با اون وسعش هیچ ادعایی نداره .اونقدر سخاوتمنده که اون خورشید داغ افاده ایی را تو دلش جا داده ،یا اون زمین مغرور نامتقارن رو که هی چپ میره راست میره به خاطر جاذبه ای که نمی دونم از کجا اورده به بقیه پز میده. تازه اسمون با اون همه قشنگیش  هم مثل خورشید نیست که نگذاره کسی نگاش کنه .

خلاصه وقتی همه ناراحتی هام رو سر زمین ،خورشید،اب و هوا خالی کردم .با خیال راحت میرم میشینم پشت میز و صبحانه مفصلی میخورم ، بعدش یک ترانه زیبا میگذارم ،یک کتاب کوانتوم دست میگیرم و شروع می کنم به خوندن.از خودم کلی سوال فلسفی می پرسم .چند تا لیوان چایی تلخ می خورم و یک دفعه هوس میکنم برم تو حیات و کلی افتاب بخورم. بعد به یاد زمین سفت زیر پام میافتم که چقدر بیچاره است اینقدر ادم ها هر روز لگد مالش میکنن! به این ترتیب تمام مفاهیم جذاب کوانتومی وفیزیکی در ذهنم به بهترین شکل ممکن جاسازی میشوند به علاوه اینکه به مقدار زیادی هم از بار نگرانی ها و ناراحتی هایم کاسته شده است!

پ.ن:به شما هم پیشنهاد میشود در صورت  بروز درگیر های غیر فلسفی از این متد استفاده نمایید!

 


موضوعات یادداشت


جنگ

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/5/1::: ساعت 5:20 عصر

من اینجا نشسته ام روبروی یک منیتور 17 اینچ که از بد روزگار خیلی هم رنگ و تصویرش نتظیم نیست و با خودم کلنجار میروم .اخر چرا پروژه ام بد قلقی می کند ؟چرا استادم هر روز از من result می خواهد ؟ چرا  مدتی است که حوصله داستان نوشتن ندارم ؟چرا فلان بازیگر تلویزیون  ان حرف را زد و...ودرست در فاصله طرح همین سوالهاست که هزاران حیات در گوشه ای از این دنیای به اصطلاح متمدن ما با وحشیانه ترین طرق ممکن نیست میشوند ،ومن درست در همین لحظه است که از خودم و تمام خوشبختی ام خجالت می کشم!

پ.ن:این وبلاگ  متعلق به یکی از ساکنان بیروت است با توجه به لینک ها و مطالبش می توان در جریان وقایع روزهای اخیر لبنان قرار گرفت.

برای دیدن تصاویرلبنان  هم اینجا را کلیک کنید.

 


موضوعات یادداشت


نبوغ

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 85/4/31::: ساعت 4:42 عصر

ازان بالا یک سیب می افتد روی سرم .سرم را بالا میگیرم اسمان را کشف می کنم و یک عالمه سیب که تا اخر دنیا طعمشان زیر دندانم می ماند!

.

.

.

حالا می فهمم نیوتن چه نبوغی داشت!

--------

پ.ن: این چیزی که اینجا مینویسم هیچ ربطی به طرح بالا ندارد .دوباره یک سوالی برایم پیش امده که قلمبه شده روی دلم! گویا  جمعه شب ها یک سریال پلیسی از شبکه یک (البته مطمئن نیستم) پخش میشه بنام دایره تردید.من این سریال رو دنبال نمی کنم .دیشب بر حسب تصادف وقتی داشتم کانال ها رو عوض می کردم این سریال رو دیدم . در ان قسمتی که من دیدم پلیس جنازه یک زن را در بیابانهای شمال تهران پیدا کرده بود .جمله جالبی که بازیگر نقش کارگاه گفت این بود:زنه خیابونی نبوده چون در کیفش لوازم ارایش و ادکلن نیست و چادر سیاه هم سرش بوده! 

چه تحلیل جالبی نه؟ سوال من اینه ایا از نظر اقای فیلمنامه نویس و یا اونای که دست اندکار این فیلم بوده اند و(!؟) اگر زنی تو کیفش ادکلن و لوازم ارایش باشه و چادر هم سرش نباشه  خیابونیه؟!

دیگه چی بگم . بعد هی بگیم باید رسانه های ملی  فرهنگ سازی کنن .بابا اونا کار خودشونو خوب بلدن این هم یه نمونه اش! 


موضوعات یادداشت


با خیام

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/4/25::: ساعت 5:38 عصر

عمرت تا کی به خود پرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمری که اجل در پی او ست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد

 

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم ازدایره بیرون ننهاد
من می نگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد

 

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند

 

خیام


موضوعات یادداشت


خوشگله

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 85/4/24::: ساعت 6:44 عصر

گویا چسبیده به اسفالت داغ خیابان .پاهایش کم کم ذوب میشوند انجا و او چشم انتظار ماشینی است که ((خوشگله ))خطابش نکند.خسته است گویا ،قطرات درشت عرق روی پیشانی اش سر می خورند و چه شقیقه اش تیر میکشد.خسته است گویا، این دختر. دختری که پاهایش در اسقالت داغ خیابان حل شده است .

با صدای بوق ماشینی تصادف میکندو صدایی که میگوید ((خوشگله! جیگرتو بخورم )) و او احساس میکند می خواهد همه این سالها را روی این صدا عق بزند، عق بزند وعق بزند انقدر که خالی شود از این همه درد.

چشمانش خیسند .خورشید می تابد .زمین داغ است و یک روز گرم تابستانی است.او تنها ایستاده است چشم انتظار .زیباست ایا؟خوشگل است به عبارتی دیگر؟ اهمیتی دارد همه ئ این دغدغه ها؟

عابری میگذرد با چشمانی حریص و دختر روبر میگرداند.

دختر تنها ایستاده است  روبروی اینه ای که میگوید زیباست .دلش میخواهد اینه را بشکند  .ایا میرسد روزی که کسی ((خوشگله ))خطابش نکند ؟می رسد ایا؟


موضوعات یادداشت


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com