سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 202831

  بازدید امروز : 1

  بازدید دیروز : 3

اردیبهشت 84 - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

اردیبهشت 84 - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

عزیزم

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 84/2/29::: ساعت 1:14 عصر
 

هر چه کردم این داستان را ویرایش کنم نشد که نشد ! خودش امد و اصرار شدیدی دارد بر اینکه همینطور باقی بماند .من که از پس ناز هایش بر نیامدم شما اگر می توانید کمکم کنید تا کمی اراسته تر ش کنم. 
 

                                       عزیزم 

((بلند شو عزیزم بسه دیگه ! یک هفته است که از اتاقت بیرون نیومدی اخه چرا اینقدر به خودت ظلم میکنی؟))

صدایش را که میشنوم دلم می خواهد فریاد بزنم و بگویم :(( تنهام بذار اینقدر به من پیله نکن !اینقدر نگو چکار کن و چکار نکن...))و بعد در اتاق را محکم ببندم وبرای انکه لجش را دربیاورم  یک سیگار روشن کنم و با تمام وجو د پک بزنم!بعد وقتی دراتاقم را باز می کند با عصبانیت سرم را بر گردانم و به او بی اعتنایی کنم .به سمت در می روم و با قدرت در اتاق را به هم می کوبم ,منتظر صدایش می مانم;  با همان اهنگ همیشگی اش که می گوید :((عزیزم چیزی می خوای؟ چرا دراتاق رو محکم میبندی؟ برای اعصابت خوب نیستا!)) اما صدایش را نمی شنوم گلدان کریستالی را که مادرش سه سال قبل به ماهدیه داده بود ,از روی میز بر می دارم و به سمت در پرتاب می کنم و منتظر می مانم که دراتاق باز شود و چشمانش به خرده شیشه های گلدان کف اتاق بیفتد.چشمانم به دراست که ارام دراتاق باز میشود و او دراستانه در,خیره در چشمان من, ایستاده است.

((عزیزم چی شده ؟باز درد اومده سراغت ؟ پاهات درد می کنه؟))

ومن کلافه میشوم, عصبی میشوم ,فریاد می زنم  , و او بی انکه ببیند گلدان عزیزش به چه روزی افتاده به سمت من هجوم میاورد !صدای جیغش را که میشنوم احساس می کنم ارام شده ام  سرش را پایین می اورد و به پاهایش نگاه می کند .دمپایی اش را در می اورد و با لبخند می گوید:(( چیزی نشد نگران نباش ! شیشه است زیاد نرفته تو )) و لنگان لنگان به سمت من می اید .سرم را بر می گردانم و او ارام سرش را نزدیک می اورد می گوید :((عزیزم خودتو اینقدر عذاب نده .بیا یه کم ببرمت بیرون هوات عوض بشه )) و بعد یقه لباسم را مرتب  می کند و لبخند می زند و  بعد چشمکی  .چقدر دلم می خواهد به او بگویم :(( اینقدر به من نگو عزیزم!))

سرش را تکان می دهد موج غریبی در موهای خرمایی اش می افتد .چشمانش را جمع می کند و خیره به چشمان من می پرسد:(( عزیزم دوست داری ببرمت همون پارکی که وقتی نامزد بودیم می رفتیم؟)) و بعد بی انکه منتظر جوابی بماند ادامه میدهد(( من میرم لباسمو بپوشم.))

از اتاق که بیرون می رود بوی عطرش همه اتاق را می گیرد همان عطری که همیشه دوست داشتم و سایه نگاهش بروی چشمانم هنوز باقی است و من چقدرچشمهایم خیسند.  به رد قطرات خونی نگاه می کنم که تادر اتاق ادامه دارند  و به ان خرده شیشه ها و به ویلچری که خودم رویش نشسته ام وبه دو سال قبل  , به تصادف,  به ته دره , به او  و به خودم و... فکر می کنم.

سیگارم را روشن می کنم رددودش همه اتاق را می گیرد او که می اید, سرش را تکان میدهد ((عزیزم سیگار برای قلبت خوب نیستا!))

مرا تکانی میدهد و من اخرین دود سیگار را فرو می بلعم! 

 

پی نوشت:تقریبا دوساعت پس از به روز کردن وبلاگ و پست کردن داستانم ,توسط یکی از دوستانم مطلع شدم که گویا این روزها سریالی از تلویزیون ایران پخش میشود که داستانش مشابه با داستان (( عزیزم)) است .به هر صورت از همین جا اعلام می کنم که این داستان هیچ ارتباطی به ان سریال ندارد .اگر چند خودم هم در عجبم که چطور بی انکه بخواهم و یا ان سریال را دیده باشم داستانهایمان اینقدر به هم شبیه درامده!!!ناگفته نماند که تصمیم داشتم داستان را بردارم ولی ترجیح دادم باقی بماند تا دوستان خواننده انرا از نظر ساختاری نقد کنند.


موضوعات یادداشت


فضای مجازی

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/2/27::: ساعت 3:16 عصر

سلام

این روزها به خوبی های  این فضای مجازی فکر می کنم .به این که چقدر می شود به ان عادت کرد و با انکه می دانی همه جذابیت هایش کمابیش مجازی است ولی باز دل خوش می کنی به همان رنگ و لعاب افسا نه ایش .اگر از این بعد مسحور کننده اش بگذریم ,واقعا بی انصافی است که مزیت هایش را ندیده بگیریم یکی  از  مهمترین مزیت ها یش  دسترسی بسیار سریع به اخرین داده هاو اطلاعات روز دنیاست که برای من جهان سومی ( حتی اگر بسیاری از این دانش ها به کارم نیاید!) حداقل در هفت و  یاهشت سال گذشته یک رویای تمام عیار بود! اما به اعتقاد من یک مزیت بسیار بسیار کار امد این فضایافتن مجالی است برای اشنا شدن با همه انسانها  با این ویژگی   که این جا کمتر کسی دغدغه طرد اجتماعی رادارد. در همین فضای مجازی می توانی ادم هایی را بیابی که خود خودشان هستند و با تمام قوا اندیشه هایشان را باز گو می کننداز انتقاد نمی ترسند و ازاعتقاداتشان دفاع هم می کنند اما نمیشود حضور عده ای را که کما کان بر مخفی ماندن خودشان اصرار می ورزند ندیده گرفت مثلا وبلاگ نویسانی که ترجیح می دهند هرگز شناخته نشوند و مستعار نویسی می کنند اگر چند دلایل و ریشه های این رفتار همگی بر می گردند به فرهنگ هزاران ساله ماو همینطور ظریفت های مخاطبین و شرایط حاکم بر جامعه و....

خلاصه این فضا هر چند تعاریف خاص خودش را دارد و رفتار معمول و عرفی خودش را ولی با این حال برا ی من سرشار ازجذابیت,دانش,سرگرمی,اندیشه و ... بو ده است .کمترین مزیت این فضا برای من یافتن نویسندگان و وبلاگ نویسان بسیار توانا یی است که خواندن اثار و یادداشت هایشان مرا مسرور می کند و پر بار.

امروز هم در گشت های معمولم در این فضا چندسایت و مطلب زیبا یافتم که حیفم امد نامشان را این جا نبرم :

 وقابیل هم بود  یا سایت  غروب سه شنبه ها

عکسهای این وبلاگ هم زیبا بودند 

اخرین طرح وبلاگ  طر ح و داستان بی نظیر بود!

یا این داستان را که در غروب سه شنبه ها یافتم .

این جا را هم ببینید همینطور و بلاگ هوشنگ توزیع در ملکوتکه تازه شروع به کار کرده و این     وبلاگ  هم حال وهوای خاصی دارد با غزل های زیبای حافظ..

و یا وبلاگ یونان من که ادمی را به فکر کردن وا میدارد اگر چند لازم است خواننده خود تحلیلی قوی بر روی موضوع داشته باشد و هر ان چه را که می خواند بی چون و چرا نپذیردد و یا نفی نکند!

میان بر های سی ثانیه  ای هم جای خوبی است!

در نتیجه  این فضای مجازی هر چقدر هم افسونگر و غماز باشد باز انقدر مزیت دارد که ادمی را ساعتی افسون خود کند  ...

ویک نکته : اخیرا متوجه شده ام ایرانی ها دست به قلم بسیار خوبی دارند. 

 

 


موضوعات یادداشت


برای دریا

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 84/2/26::: ساعت 1:10 عصر

 

برای  دریا:ذهنت خالی از پراست انقدر خالی که در تهی بودنش می توانی غرق شوی و انقدر خلوت که در تنهایی اش گم میشوی.چه بگویم هنوز پشت پلک هایت به انتظار نشسته است همان خیسی مطلوبی که غرقت می کند...برای گفتن گفتنی ها کم نیست ولی گوش ها همه پرشده اند از همان پر های تهی  دقیقا مثل شادی های کودکانه ای  که همانقدر از لذت تهی ست که از درد. این میان تنها تویی که می دانی من چه می گویم می خواهم بگویم که دلم برایت گرفته بود خیلی زیاد .این را  خوب می دانم که از خوشحالی این روزهای  من شادی ولی کاش من هر گز  تنهایی حجیم تو را نمی دیدم! .اخرین بار به تو گفتم اعتراض کن که سکوت راه حل خوبی نیست  چرا که با سکوتت ضعف خودت را نشان می دهی.یادت هست گفتم که هیچ کس به خاطر ظلمی که در حق خودت می کنی از تو تشکر نمی کند حتی همان فرزندانی که به خاطر انها گذشت می کنی !   ولی فراموش کرده بودم که تو هرروز در این بی انتهایی خلوت خودت در میانه این اشفته بازار با تمام قوا می غری ولی مو جهایت هر روز سرنگون می شوند .یادم هست اخرین بار به من گفتی  در این زمانه تنهایی راه به جایی نمی بری  چون که دنیا دست دیگران است  و من با خودم گفتم  که تو هم بهانه اورده ای ولی حالا می گویم  دریا مرا ببخش بعضی وقتها ادم مجبور میشود سکوت کند!

 

 از نقطه تا خط (نصرت رحمانی)

 گامی دگر مانده ست
 در هر کجا باشی
 در خانه های جدول معیار انسانی
ای نقطه سرگشته خط زندگی را نیست پایانی
 تا زنده ای گامی دگر مانده است
 بر جای پای من نگاهی کن
راهی که خواهی رفت ، خواهی دید ( ادامه)

 

 پی نوشت 1:من با خودم عهد کرده بودم که هر گز ننویسم درد هست ! یا این که علت مشکلات  و بدبختی زنان  را دیگران ندانم !یا مثلا قبل تر ها گفته بودم انسان خودش تعیین کننده سرنوشتش هست ...ولی نمیشود  باور کنید که این عهد شکنی در قاموس من نبود زمانه مجبورم کرد !!!حالا به این باور رسیده ام که بعضی وقتها در کمال خونسردی کسی ان طرفتر سرنوشتت را رج به رج می بافد وتو فقط لباس سرنوشتت را بر تن می کنی !چه تو خوشت بیاید وچه نیاید !

 

پی نوشت 2: تصمیم داشتم داستانی را بگذارم این جا اما نشد.تا چند روزدیگر داستان نازش را کمتر می کند و من راضی اش می کنم  بنشیند این جا .

 

 

 


موضوعات یادداشت


....

نویسنده:زلال پرستم::: جمعه 84/2/23::: ساعت 2:31 عصر

زندگی یک سلسله مرگ ها و رستاخیز هاست.

رومن رولان

خواندن رمان ژان کریستف را اغاز کرده ام .قبل ترها وقتی جان شیفته را می خواندم با خودم عهد کردم که به محض فارغ شدن از درس و بدست اوردن وقت بی نهایت ازاد این رمان را بخوانم و به عبارت بهتر در ان سیر کنم .نمی دانم چه هست در نوع نگارش رومن رولان که مرا شیفته اثارش کرده ! شاید صداقت بی حد و حقیقت عریان اثارش مرا جذب می کند...

یک هفته نبودم و برایم سالی گذشت اما دستاوردش بسیار بسیار شیرین بود حال انقدر اسوده هستم که بتوانم بدون دغدغه ای خودم را بسپارم بدست زندگی و حس و قلم و... .

 


موضوعات یادداشت


این جا ایران است

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 84/2/17::: ساعت 4:3 عصر

هر روز این جا

شاعری می میرد

و ترانه ای مجهول اغاز میشود

و قلم به جرم برندگی اش اعدام میشود

اه که این جا

 هر روزمان خاکستری است

و بهار درزمستان تمام میشود!

 

اه چه توقع بی جایی؟!

فراموش کردم که این جا ایران است.

 

کاش می شد ما ایرانی ها چند نکته را هرگز فراموش نمی کردیم:

1.اینکه سطحی نگر نباشیم

2. از تاریخمان کمی درس می گرفتیم

3.(پارتی بازی) اصلا خوب نیست!

4. ...

 پی نوشت: یک هفته نیستم...


موضوعات یادداشت


ایمان یا تردید

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 84/2/14::: ساعت 11:48 عصر

در فاصله بین دو هیچ متولد شد و انقدر زنده ماند که بودنش باورم شد و حال صبورانه مانده است تا به هستی اش ایمان بیا ورم و من غریبانه ماند ه ام در فاصله میان دو هیچ در هجوم بی انتهای ایمان یا تردید!

 ...


موضوعات یادداشت


سخنانی از درخت

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/2/11::: ساعت 10:12 عصر

همه ان چه را که نور به من می گوید  درک نمی کنم

هیچ گاه نمی خوابم.

همیشه کسی یا چیزی می اید.

و باد چشم های یک ولگرد و دست های یک فرشته را دارد.

 

و حقیقت می سوزاند .حقیقت بیشتر درچشم ها دست ها و سکوت زنده است تا در کلام.

حقیقت این چشم ها و دست هایی است که در سکوت می سوزند.

( کریستین بوبن)


موضوعات یادداشت


قصه گو

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 84/2/7::: ساعت 12:57 عصر

 ان روزها یک جا بود به زیر گنبد کبود  که در ان  هیچ چیز نبود بی هیچ ((یکی بود یکی نبودی))و اخرش هم هر چه که بالا  می رفتیم هیچ ((ماستی)) نبود پایین هم که می امدیم خبر از هیچ ((دوغی)) نبود و خوشبختانه همه قصه های ما(( راست)) بود! قصه گورا همه مان می شناختیم یعنی از خودمان بود و فکر می کردیم که قصد فریبمان را نداردو چه دلمان خوش بود که هر چه می گوید راست است که اخر داستان همیشه کلاغه به خانه اش می رسدو زیاد هم به چرا و چگونه اش فکر نمی کردیم همین که اعتماد  کرده بودیم  که زیر گنبد کبود فقط یکی است برایمان کافی بود.

ساده بودیم انقدر که همه ان چه را که قصه گو میگفت باور میکردیم و قصه گو زودتر و بیشتر ازان چه که انتظارداشته باشد ما را شناخت .شناخت که سادگی مان انقدر ها هست که بی هیچ مشکلی به  نفع خودش اخرداستان را تغییر دهد و ما هیچ متوجه نشویم و به قولی در عوالم خودمان سیر می کردیم که نفهمیدیم (( یکی بود یکی نبودی)) به اول داستانمان اضافه شده. یعنی انقدرقصه گو برایمان  بزرگ و خوب و مقدس و ...تعریف شده بود که جرات شک کردن به داستان ومهم تر از ان به قصه گو را نداشتیم .به همین سادگی!

خلاصه قصه گو خیلی راحت شناختمان هر چند که او خودش هم یکی از ما بود اما چه کنیم که یاد گرفته بودیم قصه گو ها را استثنا ببینیم .یادمان رفته بود که قبل تر ها یکی به ما گفته بود قصه گو ها هیچ وقت راست نمی گویند هیچ وقت!

داستان ما به اخر رسید .انزمان بود که متوجه شدیم بالا که می رویم ماست است .پایین که می اییم دوغ است و قصه ما دروغ است....چه باید می کردیم ؟

قصه گو ما را خوب شناخته بود .یک روزامد و گفت برای تنوع بوده که داستان را تغییرداده برای ان که ما خوشمان بیاید و او ما را دوست داردو ... ماهم (( جو گیر )) شدیم و گفتیم راست می گوید هر چه باشد او قصه گو است.

 این روزها از میان ان همه ادمی که نشسته اند و به حرف  های قصه گو گوش می دهند ,بعضی ها خودشان را به خواب زده اند. بعضی ها بعضی وقتها , وسط حرف قصه گو می پرند و می گویند  :((ثابت کن که حر فهایت راست است))بعضی های دیگر فقط حرص می خورند و دم نمی زنند و عده ای هم شادمانه به دهان قصه گو خیره شده اند تا هر نقشی که او برایشان می نویسد را به خوبی بازی کنند ...

قصه گو خوشحال است ;اخر او مارا خوب شناخته است !!!

 


موضوعات یادداشت


برای دلم

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/2/4::: ساعت 2:51 عصر

((ما نمی توانیم به انچه که نمی توانیم درباره اش فکر کنیم بیاندیشیم.پس انچه را که نمی توانیم بیاندیشیم به زبان هم نمی توانیم بیان کنیم.))

ویتگنشتاین

نمی دانم چطور بنویسمش .اولین باری است که در نوشتن دچار مشکل شده ام .بهتراست بگذارم به روال خودش پیش برود!این طور شاید نتیجه مطلوبی گرفتم.

ولی گویا دلم می خواهد ساده بنویسم بدون هیچ کلمه سخت و پیچیده ایی که معنی دقیقش را  خودم هم تازگیها فهمیده باشم. به نظر می رسد که دوست دارم انقدر ساده بنویسم که حتی چند غلط املایی هم در نوشته ام باشد یامثلا  عمدا بعضی جاها به جای نقطه علامت ؟بگذارم مثل این جا؟... به این ترتیب شاید بتوانم انچه را که دراین مغز می گذرد به زبان بیاورم چه کسی می داند .شاید بعضی وقتها لازم است که مغز را ازاد بگذاری تا بی هیچ قیدی فرمان دهد ! خوب شاید این اشفتگی در نوشتن تحت تاثیر اشفتگی اطرافم باشد .اگربخواهم از دیدگاه ترمودینامیکی به مساله نگاه کنم این کاملا قابل پیش بینی  است که بی نظمی محیط اطرافم مرا تحت تاثیر قرار دهد چرا که قانون دوم ترمودینامیک می گوید جهان رو به سوی بی نطمی پیش می رود  و من هم جزیی از حهان هستم, هرچند در بدن من انسان طبق یک اصل بسیار عمیق فلسفی قانون دوم ترمودینامیک نقص می شود چون اگر بدن هم رو به سوی بی نظمی پیش می رفت یک سلول مغز من در زمین بود سلول دیگر در اسمان و ...   .

این ها را گفتم که بگویم اشفتگی بیرونم به طرز غریبی سر در گمم کرده . این اشفتگی می تواند مربوط به هر پدیده ای باشد مثلا این که و قتی به نمایشگاه کتاب  استانی می روی بسیاری را ببینی که دارند چیبس و پفک می خورند و ساعت های قرارشان  را با هم تنطیم می کنندو چند کتاب شنگول و منگول هم برای توجیه کردن ذهن کتاب خوانشان در دست می گیرند... هر چند منظورم همه نبود ! خیلی ها هم برای خریدن کتاب امده بودند .

یا مثلا وقتی در کنار خیابان منتظر تاکس هستی دخترک بزک کرده ای را با ارایش کاملا صورتی از سر تا پا ( صورتی از نوع چرک در هیاتی بسیار زننده   ) ببینی که انقدر به جلف بودن خود ش می نازد  که تو دلت به حال دخترک بسوزد که چرا این قدر بیچاره  است چراکه تمام وجود ش را صرف اینه کرده !و به فکر فرو روی که چقدر جوانهای مملکت بیکار شده اند که بیست سی نفر دنبال یک دختر صورتی ( البته منظورم توهین به رنگ صورتی نیست  و یا حتی توهین به شحصیت خاصی) را ه بیفتند و شماره تلفن رد و بدل کنندو جنسیت شان را بخرند و بفروشند.

یا مثلاصبح یک روز کاری با انرژی هر چه تمامتر به محل کارت می روی و با روحیه شروع  به کار می کنی ولی ناگهان یکی از همکارانت مقابل تو غش می کند و فشار خونش پایین می ا ید یا به قول دیگری قند خونش افت می کندو... تو غمگین می شوی و تعدادی می خندند و تعدادی دم گو ش هم پچ پچ میکنند (( که اره صرع داره)) و عده ای هم درچشمانشان اشک  حلقه می زند و .... بعد همه انرژی ات از بین می رود و دلت می سوزد و قتی فکر می کنی چرا قند خون او افت کرده بوده شاید صبحانه نخورده بوده  و و قتی به چشمانش نگاه می کنی شرم را کاملا حس می کنی که مدام به زبان میاورد شرمنده ام دست خودم نبود! و گو نه هایش از شدت شرم اتش بگیرنددر همان حال بعضی ها را ببینی که به او نگاه می کنند و زیرکانه میخندند !

یا احساس کنی چه بد بوده که بسیاری از  ادم ها را خیلی وقت ها ندیده بودی حتی همان دخترک بزک کرده ای که فکر می کنی خیلی سطحی فکر می کند ! چرا ؟ واقعا چرا؟ این احتماتل را بده که او فکر می کند تو اصلا نمی فهمی  ؟! به هر صورت هر کس طریقه خودش را برای زندگی دارد درست یا غلطش را شرایط ما تعیین می کنند!شرایطی که بسیاری مواقع بدست خودمان هم نیست. یا همان گدایی که دیشب به شیشه ماشینت زد و برایت دعا کردتا  به همه  ارزو هایت برسی و تو ندیده اش گرفتی وبعد با اکراه پنچاه تومان کف دستش گذاشتی . حالا بگو چه فرقی بین تو و او هست غیر از این که تو شانس اوردی و در یک موقعیت خوب و بدون درد و سختی زندگی کردی و بزرگ شدی و درس خواندی  و خانواده گرم و صمیمیمی داشتی و لی او بدون ان که بخواهد گدا متولد شده و بزرگ شده وهمینطور ادامه داردتا به کی ...

به طرز غریبی اشفته ام از این اشفتگی بیرون ! کنجی می خواهم انقدر خلوت که هیچ اشفتگی در ان نباشد .فقط من  باشم و دلم و....

 

مرا به خاطر هذیان گویی ها ببخشید .اخر مغز را ازاد گذاشته بودم تا تخته گاز برود.

 


موضوعات یادداشت


زندگی

نویسنده:زلال پرستم::: جمعه 84/2/2::: ساعت 3:36 عصر

 

 

دریا فکر کرده بود  که خیلی بزرگ است

که خیلی عمیق است

دل او را که دید کوچک شد و خشکید!

اصلا این روزها ذهنم متمرکز نیست که چیزی بنویسم.ادمی وقتی اضطراب یک امتحان بزرگ را داشته باشد نمی تواند ذهنش را بروی ان چیزی که دوست دارد متمرکز کند .چند روزبیشتر باقی نمانده ومن بیشتر از این که مضطرب باشم به این فکر می کنم که این همه عجله برای رسیدن به کجاست؟خوب گرفتن مدرک دکتری شاید یک جای مطلوب باشد اما مقصد نیست .مقصد جای دیگری است ان جا که وقتی نشستی , ارام بگیری و بگویی (( چقدر زندگی خوب است و من چقدر راضی ام از همه تلاش هایی که کرد ه ام و لحظاتی را که با لذت گذراند ه ام و برای هم نوعم مفید بود ه ام))شاید برای همه مقصد یکی نباشد ولی برای من که  رسیدن به این جاست  .هر چند این تنها یک تحول درونی است و هیچ ارتباطی با مدرک ورتبه و مقام ظاهری ام ندارد .به این جا که رسیدم شاید احساس کردم زندگی چیز خوبی است!که زندگی خود لذت است و سرشار شدن از احساسی اصیل که به تو می گویداین  دم را غنیمت شمار...

وقتی که شعری از شاملو را می خواندم این قطعه به طرز غریبی ارامم کرد:

این

فصل دیگری است

که سرمایش از درون

درک صریح زیبایی را

پیچیده می کند

 
یادش به خیر پاییز  با آن
 
توفان رنگ به رنگ
 
که بر پا در دیده می کند!
 
...
 
 احمد شاملو

 

 


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com