سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 202872

  بازدید امروز : 1

  بازدید دیروز : 12

مرداد 84 - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

مرداد 84 - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

نمی دونم اسمش چیه؟!!

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 84/5/1::: ساعت 5:23 عصر

سرم را انقدر پایین می اورم تا صورتش را واضح ببینم .چین و چروکش انقدر ها هست که بشود  حدس زد  پیر زن است .بعد به دستانش نگاه می کنم که با دانه های تسبیح بازی می کند  .مرا که میبیند چادرش را روی صورتش می کشد ومی گوید :(( نگاه نکن .پیری من مسری است)) کاسه روبرویش را عقب می کشدو همه این ها در یک اه بلند گم میشوند  بعد جوانی را می بینم که یک اسکناس دویست تومانی روبرویش می اندازد و  بعد از کمی درنگ می گذرد.

من پشت پنچره ایستاده ام .باران می بارد و بوی خاک  می اید .هوا گرم است ومن از پشت پنچره ان سوی خیابان را میبینم و زیران تیر چراغ برق را و ان پیرزنی که فال می گیرد و به من گفته بود ((پیریش مسری است )).

دوستم می گفت تا چند سال پیش خانه اش همین نزدیکی ها بوده .یعنی تا ده سال پیش  زن جوان زیبایی بوده .دختر یک خان  و انقدر ارج و قرب داشته که همه او را دختر خان صدا می زدندو بعد یک ازدواج نا فرجام وجدایی و مر گ وفقدان و...باورم نمیشود .

هنوز باران می بارد واو انجا زیر تیر چراغ برق نشسته و با دانه های تسبیحش بازی می کند. از پشت پنچره می بینم که زن فال گیر صورتش را پاک می کند.بوی خاک باران خورده می اید.

.

.

.

من ازاین چهره عریان فقر در سرزمینم بیزارم .از ناتوانی شکنجه اور زنان خاکم  !

....

 

وقتی داستان (( اینجا پر از دود سیگار است )) را نوشتم به اینکه خواننده اش که باشد قکرنمی کردم تنها برایم مهم بود که بنویسم ...حال عمیقا خوشحالم از اینکه خواننده های دقیقی این داستان را دیده اند و خوانده اند ودوست داشتم از همین جا از یکی از خواننده های دقیق  ومهربانم تشکر کنم .کسی که همین تازگیهاحضورش را  دراین فضا احسا س کردم.

(( پدر عزیزم  به خانه ام خوش امدی . از نظراتت ممنونم))

 

 


موضوعات یادداشت


این جا پر از دود سیگار است

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 84/4/27::: ساعت 11:47 صبح

تمام شب بیدار مانده بودوچشمانش از بی خوابی چند روز اش پف کرده بود .در بدنش رخوت غریبی احساس می کرد وسرش گیج می رفت انقدر که نتوانست چند قدمی بیشتراز تختش دور شود و با بی حالی تمام خودش را به روی تختش انداخت .بسته سیگارش را برداشت و یک نخ سیگار اتش زد .سرش را به بالش تکیه داد و پکی عمیق به سیگار زد .دلش درد می کرد .گرسنه بود .

مبایلش زنگ زد .با بی میلی تمام به سمت گوشی مبایلش که پایین تختش افتاده بود خیز بردا شت .شماره ناشناس بود واو سرش را بر گرداند و به قاب عکس رو ی میز خیره ماند به تصویر خودش که ان روزها هشت سال جوان تر بود و با انرژی تر و فعال تر .دکمه ریجکت را فشار داد و چشمانش را بست.

مبایل زنگ می زد و او این بار گوشی را برداشت و با بی حالی جواب داد : بله ؟

- منم : علی .چرا گوشی رو جواب نمی دی؟ خوبی تو؟

- نه خسته ام .دلم درد می کنه!

- چته؟ چه بی حالی مگه غذا نخوردی ؟

- نه نخورد م چند روزه که نخوردم نه چند ساله که نخوردم...

- بابا تو دیگه کی هستی .کی می خوای مقاله رو بیاری بچه هاهمه منتظر مقاله تو هستن .ستون مربوط به یادداشتت خالیه .دیگه وقتی نمونده .

-می دونم .

- خوب چرا معطلی .بنویس دیگه .اون بیچاره دیگه نا نداره .حداقل تو یه کاری بکن .عکسشو دیدی ؟ حالش خیلی خرابه ...عجله کن

- نمی تونم .گرسنه ام .تشنه ام ...

وگوشی از دستش افتاد به روی روزنامه ای که امروز صبح همسایه اش از زیر در اتاق برایش فرستاده بود.چشمانش سیاهی رفت .

خودکارش را برداشت و خواست بنویسد اما دود سیگار همه اتاق را پر کرده بود و تمام ریه اش پر از خفقان شد .خواست از درد بنویسد از گرسنگی از تشنگی از انتظار اما همه جا پراز دود بود .اتاق به طرز خفقان  اوری بوی دود می داد .دلش درد می کرد .خودکار از دستش افتاد و او به عکس روی میز نگاه می کرد .به خودش و او و هشت سال پیش و گرسنگی و درد و تشنگی و...

مبایلش زنگ زد .شماره ناشناس بود .خودکار را برداشت و نوشت:

((این جا پر از دود سیگار است ! پر از التهاب خفقان ))

بعد به روز نامه نگاه کرد و چشمانش را بست .


موضوعات یادداشت


رسیدن مهم نیست

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/4/14::: ساعت 10:18 صبح

منم و خودم

_ هستم ؟ نیستم ؟ چه چیزی هست که این بودن را تعریف می کند . به سوالاتم نخند کمی جدی باش !!! اهای با توام ادمی که فکر می کنی هستی  باور کن که هستی ات شاید تلقینی بیش نباشد .کمی فکر کن .بیاندیش به چرایی بودنت و...

_می ترسم شاید.فقط همین !

_ترس ؟ چه حرف مسخره ای ؟ ترس از چه ؟ ترس از اینکه مبادا انقدر فکر کنی که نیست شوی؟

_من فکر کردن را فراموش کرده ام شاید تنها بهانه ام همین باشد.می ترسم شاید. و شاید هم احساس واقعی ان لحظه ام این است که نکند در یک لحظه انقدر اضطراب شک در من ریشه کند که بودن ونبودنم یکی شود .نمی دانم شاید می ترسم سوال بپرسم چر ا که ممکن است سوال های  بی پاسخ شک مرا به یقین نزدیک کند .من از زوال باور می ترسم .فقط همین

_...

صدایی میشنوم .کسی در من با من تنهاست کسی که از من نیست و با من است ...صدا انقدر لطیف و سبک است که ارام می اید ومی نشیند به دلم و من احساس می کنم هزاران سال است که من واو با هم تمام لحظه های شک وتردید را طی کرده ایم .صدایی از جنس باران  :خیس!

((نترس !بیاندیش .هدف رسیدن نیست  .مهم رفتن است .مقصد خود ناخوداگاه در طول راه تعبیر میشود.فکر کن نگذار التهاب و گریز از شک تو را فسیل کند .انقدر برو که ناگهان در یک لحظه ناب تمام باورت به یکباره تثبیت شود .ارتداد تو یقین است و یقین تو ارتداد . انفعال تو یعنی تحقیر همه ثانیه هایی که بودی .مهم رفتن است انقدر برو که همه و جودت را لذتی غریب فرا بگیرد:این یعنی رسیدن ...))

کسی در من با من تنهاست .کسی که از من نیست وبا من است انکه در جستجوهای ازلی ام ناخوادگاه در خود یافتمش .اینجا صدایی است ومن.

منم و خودم

می اندیشم و صدایی در من با من تنهاست ومن  به تمام لحظه های می اندیشم که ترس از زوال باورم درگیرشان کرد .به همه ثانیه هایی که پر شدند از تردید رفتن.

رسیدن مهم نیست هدف رفتن است.مقصد در طول راه تعبیر میشود ...ایا اینطور نیست ؟

 


موضوعات یادداشت


خود من گم شده بود.

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/4/5::: ساعت 9:39 عصر

نه هرگز!

همین دو کلمه کافی بود که بفمم هیچوقت با من نبودوقتی پرسیدم :  ایا خودت بودی؟ 

 خودم را میگویم گم شده بود.

000

دوستی دارم که با فرهنگ کشور من کاملابیگانه است چند روز قبل از من پرسید تعریف  ازادی در کشورتو چیست؟حداقل برای تو که یک زن تحصیل کرده ایرانی هستی چه ازادی هایی وجود دارد؟من هم تمام تلاشم را کردم تااز ازادی های خودم به عنوان یک زن ایرانی برایش مثال بیاورم .میدانید عکس العملش چه بود ؟گفت این ها همه اش ازادی های ابتدایی ادم است این که ازاد باشی درس بخوانی و مثلا در اجتماع حضورداشته باشی معلم باشی یا پزشک و یا استاد و...فرقی نمی کند همه اش ازادی هست  اما مفهوم واقعی ازادی نیست  مثل این است که تو بگویی من ازادم نفس بکشم .غذا بخورم و یا بخوابم اینها همه از حقوق اولیه یک انسان رشد یافته است .از او پرسیدم  خوب مفهوم واقعی   ازادی چیست ؟خندید و گفت : خودت باشی ومن ساعتها خاموش ماندم...

 


موضوعات یادداشت


داستان عصر مرداد

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/3/24::: ساعت 11:16 صبح

  ما ساده نیستیم یعنی دیگر نیستیم یا حداقلش سادگی مان به ان حدی نمی رسد که تشخیص ندهیم چه کسی حرف خودش را می زند و چه کسی ادای دیگری را در می اورد.  نمی دانم چند روز مانده ولی تب و تاب این روزها خیلی بیشتر از انی است که قبل تر ها حس میشد .اگر خاتمی سال 76 فقط یک نفر بود امروز انقدر خاتمی ها زیاد شده اند که فکر نمی کنم کسی بتواند باز بیست میلیون رای بیاورد ... باور کنید که  ما می فهمیم چه کسی حرف خودش را میزند و چه کسی ادای دیگری را در می اورد ...حالا جای تعجب نیست که ببینی یک دفعه همه کاندید ها حرف های اصلاح  طلبان سال 76 را میزنندواین دقیقا بر می گردد به همان بیست میلیون رایی که تکرارش شایدیک رویا ی دست نیاقتنی  باشد.

 

عصر مردادی

هوای دم کرده غروب و بوی چسبناک شرجی و دریا و ان حرارت خفقان اور مردادعاصی اش کرده بود .چقدر دلش می خواست لباس هایش را از تنش بکند و تا اخر دنیا در اب شور دریا غوص بزند .دانه های درشت عرق روی صورتش می لغزید و چند مگس خسته تر از او با بی حالی در مقابل چشمانش وز وز می کردند .

دریا مواج بود و او به خورشید سرخی نگاه می کرد که در امتداد دیدش خونین تر میشد تا لحظه ای که اخرین نشانه های بودنش محو شد و تنها صدای مو ج  دریاباقی ماند که به تخته  سنگ های تب زده ساحل می خورد و عقب می کشید .

صدای مادرش را می شنید که سالها قبل گفته بود ,درست همان زمان که پدرش را دریک عصر دم کرده مرداد ماه دست بسته برده بودند ,سیاست پدر و مادر ندارد .

به سالهایی فکر می کرد که پدرش را هیچوقت ندیده بود و به ان عصری که مادرش برای همیشه سیاه پوش شده بود و یادش امد که ازهمان عصر گرم مرداد بود که کتاب های پدرش را یکی یکی باز کرده بود و پدرش را بو می کشید .ازان روزها سالها گذشته بود و یاد گارش عصر های عصیان گر مرداد بود .

چشمانش را بست و به یاد روزی افتاد که رییس دانشگاه گفته بود که مشکل سیاسی دارد و او گفته بود که همه عشقش و طنش است و رییس دانشگاه به او خندیده بود و گفته بود برود و پشت سرش را هم هر گز نگاه نکند واو لبخند زده بود و گفته بود سالهاست که هیچکس پشت سرش را نگاه نمی کند و رفته بود .

هوا عجیب دم کرده بود و دلش می خواست لباس هایش را از تنش بکند و خودش را به شوری و نمناکی دریا بسپا رد ...هوا کاملا تاریک بود و چراغی از ان دور ها سو سو می زد .شهر بندری او در ارامشی غریب بود.

فردای ان روز مردم ان شهر بندری ستاره ای رادیدند که در کنار خورشیدسرخ  یک عصر دم کرده  لحظه به لحظه خونین ترمیشد...

 

 

 

 

 

 


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com