سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 203147

  بازدید امروز : 11

  بازدید دیروز : 43

زلال پرستم - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

زلال پرستم - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

غیرت ایرانی

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/4/18::: ساعت 6:13 عصر

چند روز پیش به تخت جمشید رفتیم .گاید گروه در حالیکه در مورد کاخ ها و نفشهای سنگی تخت جمشید توصیح میداد گفت:((یکی از نکته های بسیار جالب در تخت جمشید این است که شما هیچ نقش برجسته ای از زنان دوره هخامنشی نمی بینید و علت این مساله هم این است که مردان پارسی غیرت بسیار زیادی به روی زنان خود داشتند اما نباید این مساله را به عنوان دلیلی بر مهجور  و بیچاره بودن زنان هخامنشی دانست، بلکه برعکس به خاطر عزت خود زنان هیچ نقش برحسته ای از انان در تخت جمشید نیست ،برعکس دوره ساسانی که انقدرهم ادعای زرتشتی بودن می کردند ولی در تمام بناهایشان نفش های انچنانی از زنان می بینیم...و نتیجه اینکه هرچند در تخت جمشید نقشی از زنان  وجود ندارد به جز دوجا که ان هم در نقش چرخ های کالسکه های شاهان دیده  میشود(این هم نه به خاطر اینکه تصویر زنان را بکشند بلکه مدل چرخ های ان دوره اینطور بوده ) ولی زنان از حقوق کاملا مساوی با مردان برخوردار بوده اند وبعلاوه انکه برای تمام کارهایی هم که جزوه وظایف زنانه بوده مثل بارداری، بچه داری و شیر دادن بچه، مزد دریافت می کردند و حتی به انها هم مرخصی داده میشده .))

حالا من کاری به صحت گفته های گاید ندارم فقط برایم سوال بوجود امده که ادم هایی که اینقدر غیرت؟! داشته اند که حتی حاضر نبوده اند یک تصویر غیر واقعی (که به هیچ شخص خاصی هم منسوب نبوده ) از زنان را در بناهای خود بگذارند چطور می توانستند بپذیرند زنان میتوانند مثل مردان در جامعه و در محافل عمومی وبطور کل در موفعیتی برابر با مردان قرار بگیرند.هر چه تلاش میکنم نمیتوانم بپذیرم که این باور غیر منطقی برای زنان محدودیت خاص ایجاد نمیکرده و نکته دیگر این است که اگر  نقش برجسته ای از صورت زنان در تخت جمشید نمی بینیم ممکن است  دلیلی باشد بر این که زیبایی زنان را نه به عنوان امری طبیعی بلکه به عنوان یک وسیله وسوسه قلمدادمیکردند و یاشاید می ترسیدند اگر از نقش زنان در کنار مردان استفاده کنند  مقام و ابهت مردانشان را پایین بیاورندو...

روی هم رفته نمی توانم بپذیرم غیرت هیچ ربطی به محدودیت ندارد.طالبانی ها هم ادعای غیرتشان سر به فلک می کشد!


موضوعات یادداشت


جملاتی بی ربط

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/4/13::: ساعت 4:58 عصر

 

جملاتی که درحین خواندن یک کتاب کاملا نامربوط در زمانی کاملا نامربوط تر به موضوع فعالیت های ناخوداگاه ذهن ،از خاطرم میگذرند:

سرنوشت ساز ترین لحظه  زندگی  به اعتقاد من  زمانی است که ان  که مدعی است حقیقت را می بیند ناگهان به حقیقت مطلق شک کند درست در همین لحظه هاست که ادمی بزرگ می شود ،رشد می کند و به بلوغ می رسد . 

...

هر چه میدوم به تو نمی رسم وجالب اینجاست که تو همیشه از من عقب می مانی .من لذت رسیدن به تو را هرگز نخواهم چشید واین واقعی ترین جنبه زندگی من است ، واصلا هم مهم نیست که نور از کدام سو می تابد .مساله این است که سایه ها همیشه عقب می مانند.

....

من سقوط را دوست دارم.سقوط مرا به یاد خانه ام میاندازد و به یاد ان میوه گس شیرین و ان فریب گوارا و... اما فرود حکایت دیگری است پر از التهاب و دلهره و مرا به یاد خالقم می اندازد .دوستش دارم ایا؟نمیدانم احساس مبهمی است.

....

وقتی می خواهی گم شوی جایی برو که هیچکس تو را نمی شناسد گاهی وقتها میشود در خود گم شد به همین سادگی!

 


موضوعات یادداشت


یک جمله

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/4/11::: ساعت 2:32 عصر

...محکم ترین و تعصب امیز ترین عقاید ما انهایی هستند که کمترین دلایل برای صحتشان در دست است...

برتراند راسل

عرفان و منطق

 


موضوعات یادداشت


...

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 85/4/8::: ساعت 11:7 صبح

((هر چند زندگی تان به ظاهر پر باشد ولی همیشه برای صرف یک فنجان فهوه با دوستان وقت هست .))

از متن کتاب دو فنجان دوستی

متن دو زبانه -زهره زاهدی


موضوعات یادداشت


اخرین نفر

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/4/4::: ساعت 1:27 عصر

سلام

می خواستم برای این پست یک داستان کوتاه  ازخودم را بگذارم ولی وقتی ایمیل دوستم را خواندم ،پشیمان شدم وتصمیم گرفتم متن ان ایمیل را در این پست بگذارم عمیقا دوست دارم ان را بخوانید. من که بعداز خواندن این متن به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم انقدر که ساعتهاست به مفهوم ان فکر میکنم.

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود.
کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما ...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.
40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.
او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت:" برای شما قابل درک نیست!" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:" مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم."
داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد"حالا آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟

جان استفن آکواری

با تشکر از ریویو عزیز به خاطر این عکس اگر مایلید می توانید بقیه مطلب را در این لینک ببینید.


موضوعات یادداشت


.

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/3/30::: ساعت 4:30 عصر

 داستان شیخ سمعان را   ((شیخ صنعان)) ازمنطق طیر عطار میخوانم .داستان  مربوط به زاهد وپارسایی است که حاصل پنچاه سال عبادت و زهدش را همه در راه عشقش به یک دختر زیباروی ترسایی در می بازد در طول داستان به تمام خواسته های دختر ترسایی  عمل میکند به دیر مغان می رود .از مسلمانی دست می شوید .شراب مینوشد انقدر که از مستی از خود بیخود میشود و انقدر به پای معشوقش زاری میکند که از هوش می رود ولی دختر ترسایی در نهایت به او میگوید:کابینش سنگین است و شیخ فقیر و... یاران شبخ برایش نذر میکنند که مستی عشق از سرش بیرون رود ودرنهایت دعاهایشان مستجاب میشود و شیخ نومسلمان میشود و در اخر داستان هم  دختر ترسا بدنبال شیخ به دیار او میاید به پای شیخ می افتد و از او به خاطر تمام درد و رنجی که نصیب شیخ کرده طلب بخشش میکند و همان دم جان می سپارد ...

در طول داستان به این فکر میکنم که چگونه میشود شیخی با این همه پشتوانه معنوی اینچنین درگیر عشقی خانمانسوز شود.هرچه هم سعی میکنم نمیتوانم از این داستان مفهوم عارفانه برداشت کنم !در واقع نمی توانم درک کنم که دیر مغان و زنار و شراب و...این داستان همگی مفهوم و تعبیر عارفانه دارند .شاید اطلاعات من از عرفان خیلی  ناچیز است . به علاوه اینها فنا شدن عاشق در معشوق که در این داستان به قسمت جان دادن دختر در پای شیخ  نسبت داده شده برایم غیر قابل درک است .

داستان عرفا هم داستان غریبی است!


موضوعات یادداشت


ادم ها ی خاکستری

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 85/3/29::: ساعت 9:34 صبح

ف(یکی از دوستامه که روانشناسه) میگفت نبایدادم ها رو دسته بندی کرد .نباید گفت یکی سیاه ویکی دیگه سفیده .ادم ها همشون خاکسترین .خاکستری خاکستری یعنی اینکه هم خوبن و هم بد .به عبارت دیگه انتظار اینکه یکی خوب مطلق باشه رو از کسی نداشته باش و همینطور کسی هم بد مطلق نیست.نتیجه این باور میشه اینکه نه از بدی کسی دلت میشکنه و نه با خوبی اون بک هو جوگیر میشی و فکر میکنی به به که چه محشریه این بشر.

من خیلی سعی میکنم این باور رو در خودم تقویت کنم اما نمیشه یا بعضی جاها اونقدر با خوش خیالی  قاطی میشه که احساس میکنم بفیه دارن از این تصور من سو استفاده می کنن .از همه اینها هم که بگذریم خود این باور هم بی مشکل نیست .اخه( ف )عزیز من ! ادم با اون خاکستری های خیلی خیلی پر رنگ که به سیاهی می زنن بایدچکار کنه .همون دسته هایی که هر کاری بکنی نمیتونی خاکستری ببینیشون.

 


موضوعات یادداشت


بهانه خوشبختی

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/3/16::: ساعت 3:28 عصر

  

 

    من را نمی شناسی چون من هم تو را نمی شناسم .یعنی قرار نبوده تا حالا  همدیگررا بشناسیم .ما بر طبق یک قرار داد  قدیمی فقط یک روز صبح وقتی هر دویمان انقدر عجله داریم که فراموشمان میشود بند کفشمان را ببندیم،  از کنار هم میگذریم ، ان هم در یک پیاده روی شلوغ که  گدای معتاد ی در  یک گوشه اش مچاله شده بعد ما بر حسب همان قرار داد قدیمی  سوار یک تاکسی می شویم و در کنار هم می نشینیم .من جزوه هایم را ورق میزنم و تو با گوشی مبایلت ور می روی هر کداممان هم داریم به بدبختی و خوشبختی هایمان فکر میکنیم در یک لحظه هم نگاهمان با هم تلاقی می کند وبعد دوباره بر می گردیم سر فکر های خودمان .

    تو به چشم من اشنا هستی من هم همینطور ما همدیگر را می شناسیم یعنی نگاه هایمان برای هم اشنا ست .ما یک روز گرم تابستانی وقتی هر دویمان انقدر کلافه ایم که یادمان می رود از همکاران و دوستانمان خداحافظی کنیم پشت چراغ سبز همدیگر را می بینیم بعد انقدر به ذهنمان فشار می اوریم که همدیگر را کجا دیده ایم که قید ش را می زنیم قید این اشنایی را  .وقتی چراغ قرمز میشود دوباره به هم نگاه می کنیم و پایمان را روی گاز می گذاریم.

    ما همدیگررا می شناسیم .نگاه هایمان زودتر از انکه تشخیص بدهیم چقدر اشناییمان دیرینه است رسوایمان میکنند .ما به هم لبخند می زنیم و از کنار هم رد میشویم.

    من تو را می شناسم تو هم مرا می شناسی و زندگی مثل همان روزها در جریان است .هنوز هم انقدر عجله داریم که فراموش میکنیم بند کفشمان را ببندیم یا انقدر گرما کلافه مان کرده که حوصله خودمان را نداریم.ما در یک تاکسی کنار هم می نشینیم وبه هم لبخند می زنیم و خوشحالیم در این ازدحام زندگی هر روز صبحمان را با یک نگاه اشنا اغاز می کنیم .

   ما این روزها همدیگر را خیلی خوب می شناسیم و به همین دلیل احساس میکنیم که ما ا دم های خیلی خوشبختی هستیم.در واقع ما تنها بر طبق یک قرار داد قدیمی بهانه کوچک خوشبختی یکدیگر هستیم .


موضوعات یادداشت


بانوی من

نویسنده:زلال پرستم::: جمعه 85/3/12::: ساعت 11:47 صبح

   زمین دور سرم می چرخد .دستگیره در را می گیرم و ارام ارام چشم هایم را می بندم .به خودم میگویم تمام می شود روزی این همه تردید، این همه اضطراب و قلبم ناجوانمردانه می تپدو تصویر تو هی می اید و من پسش می زنم ،که چه شود؟می ترسم در یک لحظه ای که هواسم نیست بیایی و بمانی و من نتوانم ماندنت را تاب بیاورم ودر یک لحظه دیوانه شوم و سرم گیج برود و دستگیره در را بگیرم! به خودم میگویم دیو انگی هم عالمی دارد و ارامم می کند لحظه ای خیال تو ،که در چهار چوب قاب ایستاد ه ای که می خندی و باد در لای موهایت گم شده است و پیراهن سرخت ،قامتت را انقدر کشیده کرده که وسوسه در اغوش کشیدنت مجنونم می کند.میگویند عاشفت شده ام .عاشق بانویی در چهار چوب یک قاب که یک روز امد و گفت :

هنوز پیکرم آوار آن حصار تهی ست
رسالتی که درفش است و
 با لعاب دروغ
 دهان موجز ما را
تهی ست ریشه

ومن در عجب ان همه اندیشه ،تهی شدم از همه انچه که بودم و ماندم در افسون ان نگاهی که گمم کرد در  میان تمام نیاز هایم .می گویند عاشفت شده ام بانوی من و من باور نمی کنم این تهمت را.  عشق تو از اندازه قلب من بزرگتر است واین صاد قانه ترین کلام هستی ام بود .

   چرا باید می رفتم .جایی که هیچکس نرفته بود .چرا انروز سرد و بارانی بی هیچ دلیل خاصی ماشینم را گذاشتم در پارکینگ، و پیاده رفتم .چرا باید راه را گم میکردم ان هم در بیراهه ای که هیچکس نرفته بود ،و چطور شد که تو ناگهان پیدا شدی وگفتی :(این جا ماشین رو نیست سوار شوید برسانمتان به مقصد) .به کدام مقصد؟ مفصدی هم داشتم من؟در ان ماشینی که جز سکوت و رد دود سیگار من هیچ نبود .چرا باید میرفتم وقتی گفتی:( پالتویتان خیس است بیاید به اپارتمان من و خشکش کنید) ومن امدم و تو لبخند زدی وگفتی :همیشه اینقدر راحت به غریبه ها اعتماد میکنی؟ ومن نگاهت کردم و  گفتم :تو غریبه ای یا من؟

  پرسیدی چکاره ام و من ترسیدم بگویم نویسنده ام و نشستی کنار شومینه و کتاب خواندی ومرا ندیدی که تورا میپاییدم .بعد سرت را برگرداندی و گفتی: پالتویتان خشک شد  دیگربروید .ومن گفتم:اما مقصد من اینجا نبود  باید مرا میرساندی؟و تو سرت را تکان دادی وگفتی :

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید        هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

و من گیج شدم ومبهوت ماندم و رفتم .ودیگر تورا ندیده ام جز در قابی  که سالهاست  از دیوار اتاقم اویزان است . نمیدانم تو از کجای داستان من سر براوردی و چطور شد که  سالهاست زمین به دور سرم می چرخد .حتی یادم نمیرود انروز که عکس تورا از میان وسایل پدر بزرگم پیدا کردم همان عکسی که پیراهن سرخش مجنونم میکند همانی که باد لای موهایت گم شده .میگویند عاشفت شده ام همانطور که پدر بزرگ شده بود .امروز اما دچار  ان تردید هول اسایی  شدم که میگفت تو را دیدم یا ندیدم درست وقتی که گفتند سالیان درازی است که مرده ای ومن دستگیره در را میگیرم که باور کنم زنده ام و تو را در خواب ندید ه ام بانوی من !

   به خودم میگویم تمام می شود روزی این همه تردید، این همه اضطراب و قلبم ناجوانمردانه می تپد. نکند که عاشفت شده ام؟

......................................................................................................................................

این وبلاگ را ببینید هرچند از ژوئن 2006 به روز نشده است ولی حال وهوایش را بسیار می پسندم .

من  جملات زیر را از این وبلاگ(دلتنگستان) برداشته ام :

سالهایی هست برای بوسیدن. برای عاشق شدن، خندیدن، در آغوش دیگری خوابیدن، آینده را در چشمان دیگری دیدن، زیر برف رقصیدن، در مستی عشق ورزیدن.

سالهایی هست برای پوسیدن. برای وقت کُشتن، از تنهایی غول ساختن، نفرت از غول را نوشتن، درهای ارتباط را بستن، دیوار را شکستن. نرفتن، نگفتن، در سکوت نشستن.

سالهایی هست برای پوست انداختن. از بیرون ترک خوردن، از درون رُشد کردن. فشار آوردن، هُل دادن، سوختن و ساختن، دوام آوردن، آرام شدن...

یعد از خواندن این جملات مکررا از خودم می پرسم این سالهای زندگی من در کدامیک از این دسته بندی ها می گنجد؟!

پیوست:این قسمت می خواست پست جدیدی شود که نشد!

 


موضوعات یادداشت


تحصیلات عالی

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/3/7::: ساعت 11:48 صبح

جنینگز وقتی دست های الوده اش را می شست گفت:((دانشگاه فایده ای نداشت .با ان همه کاهش بودجه نمی توانستند چیز زیادی به ما یاد دهند.ان ها فقط به ما مدرک دادند و فرستادنمان دنبال کارمان.))

((چطور اموزش دیدید؟))

((ما اموزش ندیدیم .اما چه فرقی می کند ؟ببین حالا من به کجا رسیده ام .))

پرستاری در را باز کرد.

((دکتر جنینگز شما را در اتاق عمل می خواهند.))

ران بست

از کتاب  داستان های 55 کلمه ای

استیوماوس


موضوعات یادداشت


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com