سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 203005

  بازدید امروز : 5

  بازدید دیروز : 11

زلال پرستم - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

زلال پرستم - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

دارم به ...

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/6/14::: ساعت 2:54 عصر

دارم به شهر شما دست می کشم

به من نگاه کن
درست به چشم هایم
می دانم که تازه از زیر چتر برگشته ای
می دانم که وقت نمی کنی دلت برایم تنگ شود
ولی من از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ام
ادامه مطلب...

موضوعات یادداشت


وسوسه

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/6/12::: ساعت 4:11 عصر

دستانم می لرزد و خاکستر سیگار بروی زمین می افتد .چشمانم به طرز غریبی میسوزند ولجوجانه تلاش میکنند، رد دودی را در ان فضای تاریک وهم الود دنبال کنند ،که با طنازی بی نظیری ذهن را بدنبال خود میکشد.سرخی سرش غمازی میکند برای دادن بوسه ایی و یا حتی ذوب شدن در گرمای مطلوبی که در ان تاریکی سرد وسوسه اش نامتناهی است.

وسوسه های تمامی ندارند و با همه اینها باز دستانم می لرزند و خاکستر سیگار بروی زمین می افتد.

در ان تاریکی اثیری تنها چشمانم به دنبال رد دودی است که رقص کمرشکنش نفسم را بند اورده است ومن چه دلم میخواهد بااو همرا ه شوم دوشادوش .بالا بروم .سبک شوم و در همهمه تمام مولکول هایی که بی دغدغه در هم گم میشوند،ناپدید شوم.دلم میخواهد سبک شوم در ان تاریکی مطلق.

وسوسه ها تمامی ندارند.

دستانم میسوزد.گویا سیگارم تمام شده است، و هیچ باقی نمانده حز حسرتی تنها ووسوسه هایی ناکام.

چراغ اتاقم روشن میشود

-وای تو که باز سیگارتو روشن کردی ؟!مگه دکتر بهت نگفت دود سیگار سمه برات!

...

چراغ اتاق خاموش میشود و من سرفه میکنم .سرفه سرفه سرفه...انقدر که سبک میشوم  !

وسوسه ها تمامی ندارند.

 


موضوعات یادداشت


دغدغه فردا

نویسنده:زلال پرستم::: جمعه 85/6/10::: ساعت 9:57 صبح

دلم میخواهد

حتی اگر دنیا در همان یک لحظه، خلاصه شود

تنها همان لحظه

و اگر همهء ثانیه ها در همان یک لحظه، ذوب شوند

اری فقط همان لحظه

از زندگی سیراب شوم

بی دغدغه فردا!

 


موضوعات یادداشت


Absurdite

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 85/6/6::: ساعت 12:24 عصر

" کلمهء پوچی Absurdite اکنون زیر قلمم زاده می شود؛ کمی پیش در باغ ، نیافتمش، ولی دنبالش هم نمی گشتم،   نیا زی به اش نداشتم : من بدون کلمات می اندیشم ، دربارهء چیزها، با چیز ها. پوچی نه تصوری در سرم بود نه آوای یک صدا، بلکه آن مار مردهء دراز زیر پاهایم بود، آن مار چوبی. مار یا چنگال یا ریشه یا پنجهء کرکـــــس،اهمیتی ندارد. وبی آنکه چیزی را به وضوح تقریر کنم ، می فهمیدم که کلید وجود ، کلید تهوع هایم ، کلید زنده گی خودم را یافته ام. براستی ، همهءآنچه توانستم بعداً دریابم ، به این پوچی بنیادی تحویل می یابد. پوچی : باز هم کلمهء دیگر؛ من با کلمات می جنگم. آنجا چیز را لمس کردم. اما اینجا می خواهم خصلت مطلق این پوچی را تعیین کنم. یک حرکت ، یک رویداد توی دنیای کوچک رنگین انسانها هرگز جز به وجه نسبی پوچ نیست: در نسبت با اوضاع واحوالی  که ملازم آن اند. مثلاً سخنان یک دیوانه درنسبت با موقعیتی که در آن است پوچ است. ولی نه در نسبت با دیوانه گیش."

رمان تهوع ،ژان پل سارتر - چاپ ششم ترجمه فارسی ص 242-241

 

 


موضوعات یادداشت


اسمشو نمیدونم چیه تو بگو قاطی پاطی!

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 85/6/4::: ساعت 3:33 عصر

 

با اینکه تازه از خونه اومدم و چند روز هم مسافرت بودم باز یه حس غریبی دارم که نمی دونم چیه ؟یه حس خیلی بد که بیشتر مثل دلشوره می مونه!با دوستان قرار گذاشتم بریم کوه .شایدکه در طبیعت بودن ارومم کنه .اصلافکر میکنم مدتیه که اونقدر درگیر درس و مشقم بودم که هیچ وقتی رو برای خودم نگذاشتم ...هر وقت وسایل خوشنویسمو میبینم دلم اتیش میگیره که چرا اونقدر کم وقت براش گذاشتم .وقتی کتابهایی رو که نخونده گذاشتمشون گوشه کتابخونه   میبینم ،احساس می کنم چقدرکم زندگی کردم...اصلا بحث این حرفها نیست .نمیخوام بگم کتاب خوندن یعنی زندگی کردن!نه منظورم اینه که چقدر درگیر اجبار شدن و ویک مسیر رو بصورت روتین طی کردن، ادم رو خسته میکنه. حتی ادمی رو که با یه انگیزه و محرک قوی اومده توی این مسیر .من خودم واقعا عاشق درس و پیشرفت بودم وهستم حتی دور بودن از محیط دانشگاه و تحقیق منو کلافه میکنه اما نمیدونم چی رو این وسطا گم کردم که با تمام موفقیتهای علمی که برام پیش میاد بازهم احساس رضایت نمیکنم.

بعضی وقتها از ادم هایی که در همین محیط های علمی رشد کردن برخوردهایی میبینم که حالم از هرچی علم ومدرک و...بهم میخوره.ادم هایی که اصلا باورم نمیشه که عکس العمل هاشون در مورد مسایل مثل ادم های بیسواد و عامی باشه .نمیدونم شاید من سخت می گیرم اما چقدر میشه خوشبین بود.مدرک و درس توی این مملکت فقط شده دکور شخصیت ادم ها .هیچ تغییری توی اخلاقیات ادم ها وارد نکرده که هیچ تازه باعث شده به دست بعضی هاشون ابزار فریب ،بازی دادن ، زورگویی و...داده بشه.

شاید من همین رفتارها رو دیدم که احساس بدی پیدا کردم .اصلا توی این شرایط خوندن کتاب روانشناسی و ... هیچ تاثیری روی من نذاشته .تازه مشکل من اینه که بعضی از  ادم هایی که خودشون روانشناسن هم انرمال هستن ! خوب ادم چقدر باید تلاش کنه بقیه رو خوب بشناسه ؟چرا هیچ کس سر جای خودش نیست؟چرا ادم ها دنبال یه فرصتی هستن تا سر همدیگرو شیره بمالن ؟...

کلافه ام این روزها .برخوردهایی رو میبینم که اصلا انتظارشو ندارم .رفتارهایی رو میبینم که نمیتونم تجزیه و تحلیل کنم ...هرچقدر هم تلاش میکنم که ضد ضربه بشم به این رفتارها باز یک جایی یک جوری ،این ناراحتی های درونی خودشو نشون میده.

شاید با رفتن به کوه حالم بهتر بشه .دوستان میگفتن رفتن به سینما هم فکر بدی نیست مثلا همین فیلم کافه ستاره .اصلا فکر کنم باید تمرین کنم که بی خیال بشم !شاید این راه درستش باشه .در ضمن گلی که اون بالا گذاشتم تقدیمش میکنم به دوستم محیا دختره خیلی گلیه !میخوام ازش به خاطر دوستی صادقانه اش تشکر کنم از همین جا.

پ.ن.:نمیدونم چرا دیگه نمیتونم داستان بنویسم و شعر بگم احتمالا ذهنم درگیر همین چرا های بی نهایت شده که خلاقیتشو از دست داده!

 


موضوعات یادداشت


دیدار

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 85/6/1::: ساعت 3:3 عصر

قرار ما یک دیدار ساده بود

تو شاخه گل اوردی!

...

 

پ.ن:طرح بالا از من نیست.

 

 


موضوعات یادداشت


جنگ

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/5/22::: ساعت 10:35 صبح

... فکرش را بکن! دلم می‌خواست از شرّ جنگ خلاص بشوم. شرمنده، اما در عین حال زنده به صلح برگردم، همان‌طور که آدم بعد از شیرجه‌ای طولانی، خسته به سطح آب برمی‌گردد... چیزی نمانده‌بود موفق هم بشوم... ولی جنگ واقعن بیش از این حرف‌ها طول می‌کشد... هرچه بیش‌تر طول می‌کشد، اشخاص منفوری که از وطن متنفر باشند، کم‌تر پیدایشان می‌شود. وطن حالا دیگر همه‌جور قربانی و هر جور گوشتی را بدون توجه به مبداء و منشاءش قبول می‌کند... وطن در انتخاب شهدایش پاک سربه‌هوا شده. امروز دیگر سربازی نیست که شایسته‌گی حمل اسلحه و مخصوصن مردن زیر آتش اسلحه و کشته‌شدن را نداشته‌باشد... آخرین خبر این‌ است که می‌خواهند از من قهرمان بسازند!...

 

نقل از: سفر به انتهای شب / نوشته‌ لویی فردینان سلین / ترجمه فرهاد غبرایی / نشر جام / تهران 1373

 


موضوعات یادداشت


روان نژند

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/5/17::: ساعت 8:13 عصر

 نیچه روان نژند بوده ؟پرت وپلا میگفته یعنی؟میشود ادمی اینچنین در اوج نبوغ روان نژند باشد؟عجیب است برای من که چرا یونگ می گوید نیچه در کشمش با ناخوادگاه خویش(ابر انسان )را خلق کرد ،کسی که خودنیچه بود با تمام تضاد های شخصیتی اش!

اینها را در کتاب روانشناسی ضمیر ناخوادگاه یونگ خوانده ام.

---

یادم می اید وقتی نیچه را شناختم استاد فلسفه ام گفت :حواست باشد با تعصب نیچه را نخوانی ،یادت باشد که هیچ فلسفه ای را با تعصب قبول نکنی و اگر درست به خاطر داشته باشم گفت :نیچه از سرسری خوانان بیزار است !بعدمجبورم کرد اولین کتابی را که از نیچه خوانده ام ، برایش تفسیر کنم اولین کتابی که خواندم تبار شناسی اخلاق بود !بعد از خواندن ان در دنیای نامعلومی بودم که هیچ سر و ته ای نداشت .استادم می گفت خواندن این کتاب همان قدر از ادم انرژی می گیرد که بالا رفتن از کوهان روز که قرار بود در اتاق استادم از نیچه حرف بزنم تنم میلرزید فکر میکنم هیچ چیزی در مغزم سر جای خودش نبود .در ان لحظه هوای سرد اتاق را بهانه کردم اما دلیلش را خودم بهتر میدانستم .

((چنین گفت زرتشت )) را استادم به من معرفی کرد بعد گفت این کتاب را هر وقت حوصله داشتی بخوان من هم وقتی که امتحان فوق لیسانسم را دادم مشتاقانه این کتاب را در دست گرفتم اما بعد از گذشت سه ماه از اغازش به پایان نمیر سید .نفس گیر بود کلام نیچه !

وحال بعد از گذشت 4 سال از اشناییم با او احساس میکنم نشناختمش .انقدر که وقتی یونگ میگوید روان نژند بود تنها به خودم میگویم :واقعا؟

به استادم زنگ میزنم میگویم :دکتر نیچه روان نژند بوده ؟میخندد و می گوید :نبوغ روان نژندی می اورد عزیزم .اگاهی فرارتر از انچه که باید باشد تضاد شخصیتی میاورد.اگر میخواهی انسان نرمالی باشی نباید اندیشه های فرا انسانی داشته باشی.همیشه انها که اندیشه های متفاوتی با زمانه خودشان دارند از دید انسانهای عادی اطرافشان به روان نژند ودیوانه و ساحر و...متهم میشوند.بعد میگوید :چی شده بنده کسی شده ای که حالا متوجه شدی مریض روانی بوده که سالم نبوده؟من پاسخ میدهم :نه دکتر من بنده نیچه نشده ام اصلا با فیلسوف های دیگه در نظر من هیچ فرقی نمی کنه!

دکتر:پس چی؟

من:من دارم به این فکر میکنم یعنی پیامبران هم روان نژند بوده اند ؟

دکتر :قیاست صحیح نیست دختر!

سکوت استادم مرا وادار به سکوت میکند انقدر که احساس میکنم سطحی ترین سوال ممکن را از او پرسیده ام .انقدر که جرات نمیکنم خداحافظی کنم وانقدر که بعد از این تماس احساس میکنم تمام پیامبران عالم به من خیره شده اند و از من میپرسند چرا؟

سوال بی جایی پرسیده بوده ام گویا!

 


موضوعات یادداشت


در لحظه

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/5/17::: ساعت 2:5 صبح

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم،
به تو می اندیشم
وزمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان... (شاملو)

موضوعات یادداشت


شور زندگی

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 85/5/14::: ساعت 10:36 صبح
 

اولین و آخرین

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

حسین پناهی

این روزها میدانم شاید دلم یک شعر ناب بخواهد یا یک کتاب اصیل یا شاید هم یک فیلم یا تئاتر عمیق اما دقیقا میدانم که دلم صبورانه در جستجوی لبخندی است که سرشار از شور زندگی باشد ...امروز صبح وقتی به دانشگاه می امدم کودکی را دیدم که چشم نداشت اما دستانش پراز بصیرت بود و زندگی،درست وقتی که به من گفت :خانوم منو از خیابون رد میکنید ؟، ومن پر از شور شدم وقتی دستانش را در دست گرفتم .درست وقتی که با ان چشم هایی که نداشت به من خیره شد ولبخند زد ...ان کودک با ان چشم هایی که نداشت مرا دیده بود!


موضوعات یادداشت


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com