سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 203141

  بازدید امروز : 5

  بازدید دیروز : 43

زلال پرستم - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

زلال پرستم - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

...

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/9/13::: ساعت 12:47 عصر

پر و خالی میشوم .خط به خط.سطر به سطر و درگیر میشوم در میانه انبوهی از تمام انچه که هست.پر میشوم از تمام انچه که باید باشد و خالی میشوم ازان چیزهایی که دوست دارم باشند ... اری پر وخالی میشوم درست مثل دریا .

---------

مدتی است که ذهنم قفل شده .نمیتوانم بنویسم .چند داستان را نیمه تمام گذاشته ام .فشار درسها و پروژه ام روز به روز بیشتر میشود.  اما از اینها گذشته ادم های اطرافم هر روز رنگ تازه ایی میگیرند .انهایی را که تا دیروز جور دیگری میشناختم امروز اصلا نمیشناسم .و عمیقا احساس میکنم ادم ها بنا به ضرورت ونیازشان با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند...شاید تا چند روز دیگر ذهنم ازاد شد و شاید توانستم انچه را که دوست دارم بنویسم .


موضوعات یادداشت


امده ایم عاشق شویم

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 84/9/2::: ساعت 3:30 عصر

به یاد استاد منوچهر اتشی

پذیره شدن دانه ای سر گشته

 تا مرواریدی افریده شود

-به خون دلی-

سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد

جگر هزار توی سرخگل می خواهد

که خدنگ شبنمی به چله نشاند

و تا گلوی تفتیده افتاب

پرتاب کند

 

هشدار!

نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه ی وزغی

و لمحه های تلاطم طغیانش

دلی به هیبت دریا می طلبد

هشدار! روزگار !

امده ایم عاشق شویم.

منوچهر اتشی  ......پایان پاییز 84


موضوعات یادداشت


سنگ صبور

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 84/8/26::: ساعت 4:7 عصر

همه ارزویش یاقتن سنگ صبوری بود که تمام غم هایش را او قسمت کند . اخر دلش به طرز غریبی گرقته بود.لحظه ای درنگ کرد .گشتی زد .اطرافش را نگاهی کرد . ... ناامید شد و ناگهان بغضش ترکید وسیل سیل بارید وهق هق گریه اش انقدر ها بود که سیاه و کبود شد...کمی پایین تر خاک بود که صبورانه اشک های اورا در اغوش میکشید   انقدر که در اشکهای او حل شد .غرق شد.ناپدید شد  و تنها یادگارش بوی نمناک خاکی بود که در حافظه درختان باقی مانده بود .

اسمان دلش سنگ صبوری میخواست که غم هایش را با او قسمت کند .اما فراموش کرده بودکمی  پایین تر  را نگاهی کند ,جایی که زمین بی صبرانه انتظار باران را میکشید.


موضوعات یادداشت


داستانی با نام شب های برره

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 84/7/27::: ساعت 3:41 عصر

مدتی است که دلم میخواهد در مورد یک موضوع بنویسم البته بیشتر دنبال یک پاسخ قانع کننده هستم تا نوشن  مطلبی که ذهنم را درگیر کرده .ساده بگویم چندوقتی است که گویا یک مجموعه طنز (شما زیاد جدی نگیرید!)از شبکه سوم سیمای ایران پخش میشود با نام (شب های برره) خوب اینکه طنز برای انبساط روح لازم است و طنز باید یک پیام اجتماعی سیاسی یا فرهنگی داشته باشد و...را همین جا داشته باشید .از این جا به بعد باید به این نکته اشاره کنم که در این مجموعه بازیگران به یک زبان جدید صحبت میکنند که در واقع یک ملغمه ای  است از لری و ترکی و...و نکته شاخص این زبان هم این است که به جای به کاربردن افعالی چون (نشان دادن  ابراز کردن انجام دادن و...) با تاکید بسیاری  ازاین فعل استفاده میشود که نمیدانم از چه و کجا ریشه گرفته( در و کردن)که ( و ) را با علامت فتحه باید بخوانید.خوب حالا مشکل کجاست؟

من به شخصه اعتقاد دارم که در جامعه امروزی ما مردم نیاز بسیاری به برنامه های مفرح و طنز دارند ولی این برنامه ها و مجموعه ها باید یک پیام و هدفی را در بر داشته باشندو درضمن در شرایط کنونی که شعار همه فرهنگ سازی است(!) لازم است که از طریق همین مجموعه ها این پروسه فرهنگ سازی طی شود .

اما از پس از نمایش این مجموعه مثلا طنز در کوچه و خیابان و دانشگاه هر کسی را که ببینی ( با استثناها کاری ندارم) به زبان نامعلوم برره ای صحبت میکندو ادا واصول بازیگران این مجموعه را در میاورد.

البته باقی قضایا هم بماند که درا ین محموعه  اسامی اصیل ایرانی هم به سخره گرفته شده است و زنان هم مثل باقی محموعه های که تا به حال پخش شده در نقش  موجوداتی هستند  ساده لوح و یا بهتر بگویم احمق! از این ها هم که بگذریم شایداین مجموعه به سبب نحوه بازی بازیگرانش مخاطب را جذب کند و ادمی رابخنداند(!)   ولی دقیق که نگاه میکنم میبینم هدف مشحصی را دنبال نمیکند جز رواج دادن فرهنگ و زبانی که معلوم نیست از کجا امده است و بهتر است بگویم همان اسم برره تنها معرف ان است...دوستی میگفت از بس از این مجموعه ها به خورمان داده اند سطح توقعاتمان پایین امده وحس و حال اعتراض کردن را هم از دست داده ایم...چه باید گفت جز اینکه حالا این است داستان ما: داستانی تحت عنوان شب های برره !


موضوعات یادداشت


نور

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/7/12::: ساعت 2:40 عصر

    سرش را انداخت پایین و بعد ارام رویش را بر گرداند.صدایش میلرزیدو میشد به اسانی حس کرد که یک بغض راه گلویش را گرفته است .دلتنگ بود یا نبود هیچ کدام اینها در ان لحظه مهم نبود .حتی مهم نبود که در ان لحظه ناگهان همه چیز یک جور دیگری شده بود.پر از تردیدو درگیر اضطراب . شاید این ها  هم  نبود. دلش یک لحظه رهایی میخواست و این همه دغدغه ی  تمام زندگیش بود .سرش را که بالا اورد اسمان را دید که ابری بود و خورشیدی که تلاش می کردخودش را نشان دهد.بغضش ترکید و به تمام روزهایی فکر کرد که ازادی را تلقین کرده بود...بعد چشمهایش را بازکرد . رنگین کمانی ان بالا خودنمایی میکرد نور راه خود را پیدا کرده بود.


موضوعات یادداشت


این جا دیگر یک خانه نیست

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/6/20::: ساعت 2:41 عصر

درزندگی ادم لحظه هایی هست که بی انکه بداند چرا دلش می خواهد رها شود .رها شود از هر چه زنجیر است و قید و پرواز کندیعنی  برود ان بالا ها بنشیندکنار دل خورشید و تا دنیا دنیاست بخندد به همه باید ها و نباید های پوچی که همان زندگی را درچشمانش مبتذل کرده است.در زندگی ادم درست در همان لحظه هایی که دلت می خواهد رها شوی درست در همان لحظه ها حادثه ای به ناگهان می اید و پایبندت می کند!  انقدرکه می چسبی به   همین بایدها ونبایدها. به حدی که فراموشت میشود یک لحظه ناب در یک روز ,ناگهانی مرد.

در این مدت چند روز که حسابش از دستم در رفته سعی کردم از کتاب های پیشنهادی شما بخوانم .یک یا دوبار سعی کردم وبلاگم را حذف کنم .چندین ای میل را مجبور شدم نخوانده دیلت کنم !!! و اخرش به یک نتیجه رسیدم  من در زلال پرست برای خودم مینوشتم یعنی اینجا خانه من بود و دوست داشتم در خانه ام انطور که دوست داشتم بگردم !ولی وقتی احساس کردم دارم میشوم همان ادمی که مجبور است  مجبور شود .تصمیم گرفتم ننویسم .به همین سادگی  حالا هم کم کمک دل بریده ام از  اینجا چرا که دیگر ان جایی نیست که فکرش را می کردم .در این جا هم باید اسیر همان دغدغه هایی شد که همیشه گویا مثل بختک به روی سینه ات افتاده اند .این جا هم همیشه زیر ذره بین می روی و شاید این جا دیگریک  خانه  معمولی نیست. نمی دانم شایدادم برای انکه خودش باشد باید گم شود در هیاهوی ناشناسی وحالا اگر هم این جا خانه ام باشد امیدوارم انهایی بیایند این جا و ماندنی شوندکه قصد تغییر دادن صاحب خانه را نداشته باشند .راستش را بخواهید منظور من این نیست که کسی حق ندارد انتقاد کند و یا نظر شخصی اش را در مورد مطلب خاصی بدهد بلکه بیشتر روی صحبتم با انها یی است که فکر می کنند انقدر حق دارند که دیگران را مجبور کنندکه چیزی را بنویسندو بگویندکه انها دوست دارند  .

ممنونم ار دوستانی که هنوز به اینجا سر میزنندچه دوستانی که ردپایشان همیشه ماندنی است وچه انهایی که رهگذری میایند و میروند.

تا بعد  بدرود


موضوعات یادداشت


چند کتاب خوب

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/5/23::: ساعت 12:44 عصر

دوستان سلام

چند کتاب خوب به من پیشنهاد کنید که بسیار نیازمند کتاب های خوب و نو هستم .ترجیحا کتابها در حوزه روانشناسی و یا رمان هایی با خط مشی فلسفی باشند .موفق باشید و بدروود


موضوعات یادداشت


برف

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/5/4::: ساعت 2:45 عصر

سرش را به شیشه چسبانده بود .شیشه سرد بود و التهاب پوست صورتش در خنکای شیشه گم می شد .چشمانش نم غریبی داشت و موهایش همینطور یله شده بودند به روی شانه هایش و حواسش نبود که ساعتهاست روسریش از سرش سریده و پایین افتاده .حرکت ماشین بروی دست انداز ها ارامش نسبی اندامش را برهم می زد اما همه این ها در همان خنکی بی انتهای شیشه محو میشد .جاده سفید بود و برف می بارید .برفی که سالهانیامده بود: سنگین.

 

-چته ساکتی ؟چرا حرف نمی زنی ؟ الان سه ساعته که راه افتادیم و تو حتی یک کلمه حرف نزدی .

-دارم به جاده نگاه می کنم .

-اخه این جاده هم دیدن داره همش سفیده .یه دیقه منو نگاه کن.

-چرا؟

- اخه نمی دونی من این چشاتو چقدر دوست دارم ...

سرش را برگرداند و به او نگاه کرد .یادش می امد ان روزها و قتی دیده بودش فکر کرده بود انفدر متفاوت است که میشود با او از تازه ترین روزهایی که قرار است با هم باشند حرف بزند .از رنگ سفید برفی که می تواند بر روی اسفالت سیاه بنشیند و یا خیلی چیز های عادی دیگری که همه  خواسته یا ناخواسته   فرا مو ش کرده بودند. بعد یادش امد همیشه فکر کرده بود که تفاوت او باخود ش فقط در رنگ چشم هایشان بوده و بس .

اسمان سیاه شده بود و برف می بارید و او را می دید که همینطور زیر لب ترانه ایی را زمزمه می کند ...

-میدونی عسل تو خیلی شیرینی .مثل شکو فه های بهاری می مونی

- نه نمی دونم !

بعد یادش امد که ان روزها وقتی می خواست از پاییز حرف بزند او گفته بود پاییز را دوست ندارد و از این به بعد باید از بهار حرف بزند .چشمانش را که بست یادش امد همان روزها بود که  اوگفته بود :((حیف است با کار بیرون  و فشار زیاد چشمانت را خسته کنی . بهتر است در خانه باشی و به مسولیتهای دیگرت برسی))

شیشه سرد بود و التهاب پوستش در خنکای شیشه گم میشد و او پرسید :

-عسل میدونی چه چیزی باعث شد که تو رو بگیرم؟!

-یادت می اید اون روز بارونی وقتی داشتیم از جلسه بر می گشتیم خیس شده بودی .باور کن که خیلی زیبا بودی در اون لحظه .تک و بی همتا .باور کن  بانوی  بارانی من .و این من رابا غرور  غریبی گفت.

-اره یادمه .

سرش گیج می رفت .چند قطره عرق روی پیشانی اش جا خو ش کرده بودند .بعد یادش امد اولین بار او گفته بود :((چقدر تو زیبا فکر می کنی .چقدر زیبا می بینی . تو با همه انهایی که دیدم فرق می کنی ))

مقصد نزدیک بود.جاده انقدر سفید پوش شده بود که مرز اسمان و زمین گم شده بود و اوهمینطور زیر لب ترانه ایی را زمزمه می کرد و دیگری سرش را به شیشه چسبانده بود ..ناگهان سرش را برگرداند و گفت : راستی تو می دونی رنگ چشمای من چه رنگیه؟

پاسخ داد: بذار ببینم!!!

اسمان غرشی کرد و همه جا سفید شد .مقصد نزدیک بود.

 .

.

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات یادداشت


نمی دونم اسمش چیه؟!!

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 84/5/1::: ساعت 5:23 عصر

سرم را انقدر پایین می اورم تا صورتش را واضح ببینم .چین و چروکش انقدر ها هست که بشود  حدس زد  پیر زن است .بعد به دستانش نگاه می کنم که با دانه های تسبیح بازی می کند  .مرا که میبیند چادرش را روی صورتش می کشد ومی گوید :(( نگاه نکن .پیری من مسری است)) کاسه روبرویش را عقب می کشدو همه این ها در یک اه بلند گم میشوند  بعد جوانی را می بینم که یک اسکناس دویست تومانی روبرویش می اندازد و  بعد از کمی درنگ می گذرد.

من پشت پنچره ایستاده ام .باران می بارد و بوی خاک  می اید .هوا گرم است ومن از پشت پنچره ان سوی خیابان را میبینم و زیران تیر چراغ برق را و ان پیرزنی که فال می گیرد و به من گفته بود ((پیریش مسری است )).

دوستم می گفت تا چند سال پیش خانه اش همین نزدیکی ها بوده .یعنی تا ده سال پیش  زن جوان زیبایی بوده .دختر یک خان  و انقدر ارج و قرب داشته که همه او را دختر خان صدا می زدندو بعد یک ازدواج نا فرجام وجدایی و مر گ وفقدان و...باورم نمیشود .

هنوز باران می بارد واو انجا زیر تیر چراغ برق نشسته و با دانه های تسبیحش بازی می کند. از پشت پنچره می بینم که زن فال گیر صورتش را پاک می کند.بوی خاک باران خورده می اید.

.

.

.

من ازاین چهره عریان فقر در سرزمینم بیزارم .از ناتوانی شکنجه اور زنان خاکم  !

....

 

وقتی داستان (( اینجا پر از دود سیگار است )) را نوشتم به اینکه خواننده اش که باشد قکرنمی کردم تنها برایم مهم بود که بنویسم ...حال عمیقا خوشحالم از اینکه خواننده های دقیقی این داستان را دیده اند و خوانده اند ودوست داشتم از همین جا از یکی از خواننده های دقیق  ومهربانم تشکر کنم .کسی که همین تازگیهاحضورش را  دراین فضا احسا س کردم.

(( پدر عزیزم  به خانه ام خوش امدی . از نظراتت ممنونم))

 

 


موضوعات یادداشت


این جا پر از دود سیگار است

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 84/4/27::: ساعت 11:47 صبح

تمام شب بیدار مانده بودوچشمانش از بی خوابی چند روز اش پف کرده بود .در بدنش رخوت غریبی احساس می کرد وسرش گیج می رفت انقدر که نتوانست چند قدمی بیشتراز تختش دور شود و با بی حالی تمام خودش را به روی تختش انداخت .بسته سیگارش را برداشت و یک نخ سیگار اتش زد .سرش را به بالش تکیه داد و پکی عمیق به سیگار زد .دلش درد می کرد .گرسنه بود .

مبایلش زنگ زد .با بی میلی تمام به سمت گوشی مبایلش که پایین تختش افتاده بود خیز بردا شت .شماره ناشناس بود واو سرش را بر گرداند و به قاب عکس رو ی میز خیره ماند به تصویر خودش که ان روزها هشت سال جوان تر بود و با انرژی تر و فعال تر .دکمه ریجکت را فشار داد و چشمانش را بست.

مبایل زنگ می زد و او این بار گوشی را برداشت و با بی حالی جواب داد : بله ؟

- منم : علی .چرا گوشی رو جواب نمی دی؟ خوبی تو؟

- نه خسته ام .دلم درد می کنه!

- چته؟ چه بی حالی مگه غذا نخوردی ؟

- نه نخورد م چند روزه که نخوردم نه چند ساله که نخوردم...

- بابا تو دیگه کی هستی .کی می خوای مقاله رو بیاری بچه هاهمه منتظر مقاله تو هستن .ستون مربوط به یادداشتت خالیه .دیگه وقتی نمونده .

-می دونم .

- خوب چرا معطلی .بنویس دیگه .اون بیچاره دیگه نا نداره .حداقل تو یه کاری بکن .عکسشو دیدی ؟ حالش خیلی خرابه ...عجله کن

- نمی تونم .گرسنه ام .تشنه ام ...

وگوشی از دستش افتاد به روی روزنامه ای که امروز صبح همسایه اش از زیر در اتاق برایش فرستاده بود.چشمانش سیاهی رفت .

خودکارش را برداشت و خواست بنویسد اما دود سیگار همه اتاق را پر کرده بود و تمام ریه اش پر از خفقان شد .خواست از درد بنویسد از گرسنگی از تشنگی از انتظار اما همه جا پراز دود بود .اتاق به طرز خفقان  اوری بوی دود می داد .دلش درد می کرد .خودکار از دستش افتاد و او به عکس روی میز نگاه می کرد .به خودش و او و هشت سال پیش و گرسنگی و درد و تشنگی و...

مبایلش زنگ زد .شماره ناشناس بود .خودکار را برداشت و نوشت:

((این جا پر از دود سیگار است ! پر از التهاب خفقان ))

بعد به روز نامه نگاه کرد و چشمانش را بست .


موضوعات یادداشت


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com