• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : حرف هاي لجوجانه
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    علي درد آشناي دردمندان


    علي ياري رسان مستمندان


    علي آتشفشان نور و ايمان


    علي خود جوش از بهر يتيمان


    السلام عليك يا علي ابن ابيطالب اشفعي لنا الي الجنه


    ميلاد باسعادت و پرشور و سرور ، مولاي متقيان حضرت امام علي ابن ابيطالب ( ع ) پدر امامت ، پيشواي عدالت ، جانِ ولايت ، مولودكعبه ، و روز پدر به پيشگاه حضرت بقية الله الاعظم و شيعيان راستين و واقعي آنحضرت تبريك و تهنيت باد .

    درود بر شما . خوبي ؟ حوشي ؟ چشمم را با دوباره ظاهر شدن سايتت بر روي مانيتور روشن كردي ...دو روز مي امدم آكتيو نمي شد . دلم گرفت ، فكرهاي بدي به سرم زد . گفتم شايد فيلتر يا ممنوع اش كرده باشند . حالا ديدم با آهنگ آرام و دلنگيزش و ظاهر شدن دوباره پستهايش مثل خورشيد در بين وبها و سايت ها ميدرخشد و اصلا دلمون نمي خواد اصلا دلش را بسوزانيم .

    بعد براي انكه دل خورشيد و زمين بسوزه كلي قربون صدقه اسمون برم

    .......كلنجارهاي كوانتومي و فيزيكي خود بخود انگار آدم را به فلسفه اختلاف بينداز و حكومت كن شعار قديمي استعمار پير انگليس مي كشاند ؟ يا به موازنه منفي دكتر محمد مصدق ؟

    شاد باشي .

    چند وقت پيش شعري توي همين مفاهيم فلسفي نوشته بودم اميدوارم منظورم رو درك كني :

    لذت خدا بودن

    رودي خروشان که بغض يخ را در گلو دارد

    آتشفشان خاموشي که در ذهن سرد خود مي سوزد

    ابري آواره ي طوفان شده در خلوت خود اشک مي ريزد

    درياست که دست در دست آبهاي آزاد دنيا داده

    تنها خاک بود که فهميد چي مي گفتم !

    ساقي را به زور شوهر دادند

    درويش خدا را دلالي مي کرد

    عرفان در آغوش گرم خدا به تنهايي من مي خنديد

    عشق در دفتر شاعران هم دوره ي من زن مي شد

    شعرآخرش بن بست بود آنور ديوارش تاريکي مبهم مي شد

    تنها خاک بود که فهميد چي مي گفتم !

    شن ريزه هاي رود گفتند ما هم بغض داريم

    سنگ هاي کوه گفتند ما هم قلبمان مي سوزد

    گرد و خاک مي دانست چه وقت طوفان شده است

    ماسه هاي دريا گفتند وزن دريا روي تن ماست

    تنها خاک بود که فهميد چي مي گفتم !

    ساقي همسر من شده بود

    درويش داشت قيمت من را تعيين مي کرد

    عرفان حسرت آغوش من را در دلش مي گذراند

    با عشق تنها در دفتر خاطرات خودم وصلت کردم

    دنيا برايم تاريک شده ... هيچ نمي بينم ... من از اين بن بست رد شده ام

    اما اين بار من خاک شده بودم !

    سلام

    خوب بود

    اين شهر رو بخون بهتره....ادم به ارامش خاصي ميرسه..

    در گلستانه

    دشت هايي چه فراخ
    كوه هايي چه بلند
    در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟
    من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
    پي خوابي شايد
    پي نوري ‚ ريگي ‚ لبخندي
    پشت تبريزي ها
    غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
    پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
    چه كسي با من حرف مي زد ؟
    سوسماري لغزيد
    راه افتادم
    يونجه زاري سر راه
    بعد جاليز خيار ‚ بوته هاي گل رنگ
    و فراموشي خاك
    لب آبي
    گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب
    من چه سبزم امروز
    و چه اندازه تنم هوشيار است
    نكند اندوهي ‚ سر رسد از پس كوه
    چه كسي پشت درختان است ؟
    هيچ مي چرد گاوي در كرد
    ظهر تابستان است
    سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است
    سايه هايي بي لك
    گوشه اي روشن و پاك
    كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
    زندگي خالي نيست
    مهرباني هست سيب هست ايمان هست
    آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
    در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
    و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
    بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
    دورها آوايي است كه مرا مي خواند