• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : حرف هاي لجوجانه
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    چند وقت پيش شعري توي همين مفاهيم فلسفي نوشته بودم اميدوارم منظورم رو درك كني :

    لذت خدا بودن

    رودي خروشان که بغض يخ را در گلو دارد

    آتشفشان خاموشي که در ذهن سرد خود مي سوزد

    ابري آواره ي طوفان شده در خلوت خود اشک مي ريزد

    درياست که دست در دست آبهاي آزاد دنيا داده

    تنها خاک بود که فهميد چي مي گفتم !

    ساقي را به زور شوهر دادند

    درويش خدا را دلالي مي کرد

    عرفان در آغوش گرم خدا به تنهايي من مي خنديد

    عشق در دفتر شاعران هم دوره ي من زن مي شد

    شعرآخرش بن بست بود آنور ديوارش تاريکي مبهم مي شد

    تنها خاک بود که فهميد چي مي گفتم !

    شن ريزه هاي رود گفتند ما هم بغض داريم

    سنگ هاي کوه گفتند ما هم قلبمان مي سوزد

    گرد و خاک مي دانست چه وقت طوفان شده است

    ماسه هاي دريا گفتند وزن دريا روي تن ماست

    تنها خاک بود که فهميد چي مي گفتم !

    ساقي همسر من شده بود

    درويش داشت قيمت من را تعيين مي کرد

    عرفان حسرت آغوش من را در دلش مي گذراند

    با عشق تنها در دفتر خاطرات خودم وصلت کردم

    دنيا برايم تاريک شده ... هيچ نمي بينم ... من از اين بن بست رد شده ام

    اما اين بار من خاک شده بودم !