سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 206380

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 47

اسفند - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

اسفند - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

یک طرح مثل زندگی

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 83/12/30::: ساعت 10:45 عصر

یک لیوان چای تلخ

                     که بوی بهار نارنجش مستم می کند

یک کاسه توت سفید

که تازگیش اسیر هواست

                         شیرین و خشک

یک ترانه با صدایی گرم

                         که به جرم برندگیش

در گذر روزها

و در چرخش هزاران دست

سالهاست که به پشت اواز جیرجیرک های امروزی تبعید شده

کتاب یک نویسنده گمنام

                      که امدنش برای هیچ کس حادثه نبوده

                       و رفتنش هم هیچ

                                                 هیچ!

و کتابی دیگر که کپی همان کتاب است

                                             با هزاران تیراژ

                                              به نام نویسنده ای مشهور

  که همین تازگیها از سر خوش شانسی خواندن الفبا را اموخته

و من و دل و ذهن و جان و یک دست پر از خالی

  بایک دفتر سپید و یک قلم سیاه

                                              منسجم و از هم گسیخته

همه دغدغه مان

کشیدن طرحی است

                                            تلخ و شیرین

                                            سیاه و سفید

                                             زشت وزیبا

                                              منسجم و از هم گسیخته 

                                               پوچ و با معنی

                                              مثل خود زندگی

                        اما به هیچ جا نمی رسیم

                              به هیچ جا

                                            به هیچ جا

                                                           اری به هیچ جا!!!

 

چرخش دیگری از ایام  اغاز شد

ایام به کامتان

بدرود


موضوعات یادداشت


گذر روزها

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 83/12/25::: ساعت 10:21 عصر

از درخت زندگی

برگها یکی یکی پیش پایم می ریزند

اه ! ای دنیای سرمست و پر از خنده

ببین عاقبت چگونه سرشارم می کنی

چگونه خسته ام می کنی

چگونه مستم می کنی!

هرمان هسه

 

 سال 83 در واپسین روزها ی عمرش نفس نفس می زند و من وتو جشن می گیرم.خوشحالیم یا نه ؟ هیچ فرقی نمی کند ناراحت هم که باشی می گذرد همانقدر که اگر شاد باشی گذشتنش را حس نمی کنی...گذشت روزها برای من انقدر غریبند که فکر می کنم من همه روزها ثابت بوده ام و روزها از من گذشتند مثل بادی که می گذرد و فقط موهایت را تکان می دهد .من هم از گذر زمان تکانه هایش را خوب به یاد دارم و هم گذر عجولانه اش را که همیشه نفس نفس می زند که برایش فرق نمی کند تو چه کسی باشی مهم این است که او از تو بگذرد...

امروز مطمئنا بیشترها رفته اند و از روی اتش پریده اند .اخر امروز به روایتی چهارشنبه سوری است.من اتش را خیلی دوست دارم فسمتیش بر می گردد به این که رشته تحصیلی ام سابقابا اتش در ارتباط بسیار بود  اتش در ارتباط بسیاری با فعل و انفعالات شیمیایی است .اتش می تواند خیلی چیزها را دگرگون کند .متحول کند و اگر این ها نباشد می تواند اهن را نرم کند تغییر  شکلش دهد .خلاصه اتش را به خاطر ماهیت دگرگون کننده اش دوست داشتم .به خاطر هارمونی رنگهایش و تناسب حرارتش !..اما بعد ها که رشته ام تغییر کرد و دنیایم شد فیزیک و کوانتوم .اتش را به خاطر راز الود بودنش  دوست داشتم .به خاطر این که  نمی دانستم در این سوزش بی انتها چه رازی است که همینطور زبانه می کشد!... اتش را دوست دارم همان اندازه که اب, خاک وباد را! امروز خیلی ها از روی اتش پریده اند و می پرند و خواهند پرید ...اخر امروز به روایتی چهار شنبه سوری است! اما من هیچوقت دوست نداشتم از روی اتش بپرم .از دور نگاهش می کردم  و لذت می بردم  دلیلش ؟ ...

من برای همه انهایی که  در این یک سال از زلال پرست گذشتند چه من می شناختمشان و چه نمی شناختم...برای همراهان اندیشمندم سارا,خاک  , پویه,پریا,محمد (شیپور),شکوفه یاس ,طناز,شبگرد و...ارزوی سالی سرشار از اندیشه های نو , تفاوت های اصیل , طراوت وپویایی  می کنم...

خیلی حرف ها بود که می خواستم بزنم همه ا ش یادم رفت .نه یادم نرفت احساس کردم هنوز فرصت هست تا بعد ها بگویمشان ...تا سال بعد بدروود...


موضوعات یادداشت


دانایی

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 83/12/20::: ساعت 11:28 صبح

(( دانایی ما حقیقت های بسیار ,اما یقین های اندک در خود دارد.پس باید به فرضیه های خویش با روح انتقادی بنگریم,باید انها را تا ان جا که امکان دارد بدقت بیازماییم و ببینیم که ایا براستی نمی توان خطا بودن انها را ثابت کرد.))

کارل پوپر- جهان گرایشها

 

من و او

از من پرسید فرق بین سیاه و سفید چیست؟ چشمانم را بستم همه جا سیاه بود باز کردم همه جا روشن شد .لبخند زدم و گفتم :(( اینکه خیلی ساده است وقتی نور نباشه همه جا سیاهه وقتی که نور باشه می تونی همه جا رو ببینی اونوقت همه جا سفیده روشنه!))

 لبخند تلخی زد و گفت :((  به همین سادگی؟..خوب بگو نور چیه؟))

من جواب دادم :(( روشنایی ))

او:روشنایی چیه

من:وقتی نور باشه همه جا روشنه

او :  اوه گرفتار شدی گرفتار یک دوره  باطل ! ببین تو  فرق بین سیاه و سفید را نمیدانی

من : تو بگو فرقشون چیه؟

او :سیاهی همان تلقینی است که ادمیان به ان گرفتارند تلفین دانایی اینکه فکر می کنند بسیار می دانند!

سفیدی هم همان احساس لطیفی است که باعث می شود تو  ومن بنشینیم و راز تفاوت بین سیاهی وسفیدی راکشف کنیم...به همین سادگی!!

من : اه  که تو  هم فرق میان سیاهی وسفیدی را نمیدانی . در جهان هیچ امر مطلقی نیست .توهم گرفتار یک تلقین پوچ شدی !

 

پی نوشت:

از امروز این وبلاگ به صورت هفتگی به روز میشود.


موضوعات یادداشت


زمان

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 83/12/19::: ساعت 12:5 صبح

 

 

تو خوبی

و این همه اعتراف هاست

من راست گفته ام و گریسته ام

و این بار راست می گویم تا بخندم

زیرا اخرین اشک من نخستین لبخندم بود.

احمد شاملو

 

 

امروز گذشت مثل همه روزهای دیگر.چندثانیه دیگر هم امروز  میرود و فردا میایدو چند ساعت دیگر فردا می رود و پس فردا می اید.چند روز دیگر هم امسال  می رود و سال دیگر میاید چند سال دیگرهم میگذرد و امسال میاید... همواره در حال گذشتن است این زمان این دقایق این لحظات ...ان روزها از مادرم میپرسیدم: پنچاه سال یعنی چقدر مادرم سکوت می کرد بعد به چشمانم خیره میشد و پلک میزد و من می خندیدم !حالا به انروزها که فکر می کنم  می بینتم  ان روزها چقدر چسبیده بودند به امروز و من احساس میکنم همین امروز صبح 5 ساله بودم و از مادرم سوال پرسیدم.

چند ساعت قبل وقتی نشسته بودم وخودم را با کتاب کوانتوم مشغول کرده بودم یک دفعه به این فکر افتادم که چقدر زمان برایم کم اهمیت بوده تا به حا ل و چه زمانها را بی رحمانه کشته ام.نمی دانم چرا اما هر وقت کوانتوم می خوانم ذهنم بطرز عجیبی کاوشگر  میشود! بعد به خودم گفتم زمان یعنی چه؟ من باید چه کار می کردم که نکردم؟...اصلا باید کاری می کردم؟وچرا باید از زمان حداکثر استفاده را ببرم ؟ و خلاصه انقدراین فکرهای عجیب و غریب به ذهنم امد که حواسم از درس خواندن پرید. به خودم که امدم دیدم یک ساعت گذشته و من در افکار نیمه فلسفی خودم غوطه ورم بی انکه به نتیجه ای برسم در حالیکه  هنوزان فصلی را که باید به پایان می رساندم نخوانده بودم...به ساعت که نگاه کردم دلم گرفت حداقلش یک ساعت گذشته بودو من در یک صفحه کتاب کوانتوم در جا زده بودم!

 


موضوعات یادداشت


شیطان فقر!

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 83/12/17::: ساعت 10:1 صبح

ای شب تشنه! خدا کجاست؟

تو

روز دیگر گونه ای

                به رنگی دیگر

که با تو

درافرینش تو

               بیدادی رفته است...

احمد شاملو

دیگر این جا سکوت جایز نیست که عین ظلم است ...تو اگر به سکوت عادت کرده ای به درد خودت بساز که سالها زندگی را فقط تقلید کرده ای .من اما سکوتم را فرو می بلعم و فریادی میشوم که همه بودنم را می لرزاند.نگو سکوت کن حرف نزن خفه شو! که خفگی من در سکوتم نیست که در ندیدنم است دربی تفاوتیم در لمس درد هایی  که کابوس خواب های بی درد ان است...اری سکوت نمی کنم و فریادم خنجری میشود بران  واین را به تو ثابت خواهم کرد به تویی که تمام دردهای عالم رافقط در نداشتن یک اپارتمان یک میلیون دلاری در جزایر قناری می بینی !  اری با توهستم. هر چند می دانم انقدر دغدغه ئ شمارش صفرهای  ثروتت راداری که فرصت یک بار به این جا امدن و دیدن فریاد مرا نداری مهم نیست ...هرگز مهم نبوده که تو و یا امثال تو چقدر گوش داشته اند برای شنیدن و چقدر چشم برای دیدن ...شما کر و کور مادر زادی هستید!اما بگذار من برای اسودن این اشفتگی درونم بگویم که چقدراز جنس شما متنفرم ...شمایی که ثروتتان بوی تعفن می دهد...من از اختلاف طبقاتی حرف نمی زنم  ثروتتان ارزانی خودتان . من از اختلاف جنستان حرف می زنم که چقدر دورویید!که همه چیزتان تقلبی است حتی مذهبتان و من تاسف می خورم به ادم هایی که مگس وار بدور تعفن ثروتتان جمع شده اند و هوای مسموم شما را استشمام می کنند و نعشه می شوند!

ثروتتان ارزانی خودتان!شما دیگر چیزی ندارید که با ان بنازید خود شیطانید که در مشتهاینان اتش و فقر را به هم امیخته اید ...

من نمی توانم ببینم که شما هر روز گردنتان کلفت تر میشودومذهبتان نمایان تر اما عده ای پسرک نهیفشان را برای یک لقمه نان در یک معرکه گیری در جنوب تهران مهمان یک درد سوزناک میکنند!

من چشمانم سوخته اند از دیدن این همه دود این همه سیاهی ...از دیدن این که فقر شیطانی شده است و هیچ کس اعتراض نمی کند... من حتی نمی توانم ببینم ادم های دورو برم چند شیفت کار میکنند تا خرج خانواده ایشان را در بیاورند  ودر همان حال برای یک همایش مسخره 4 میلیارد تومان هزینه شود...

دیگر چه بگویم همه عادت کرده اند به سکوت .همه عادت کرده اند زندگی را تقلید کنند . و فقر هر روز بیشتر میشود .تورم بالاتر میرود . فساد بطور سرسام اوری رشدمیکندو فحشا توجیه مناسبی برای خودش می اورد :((اری به خاطر فقر ناچارم!))

 بدروود

 


موضوعات یادداشت


بی عنوان(خودتان عنوانش را پیدا کنید)

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 83/12/15::: ساعت 11:18 صبح

((ما تاریخ هستیم یعنی گذشته خویش هستیم .اینده ما زیستن گذشته ی ماست .ما باگذشته ی خویش به پیش رانده می شویم.))

مارتین هایدگر- در کتاب هایدگر و پرسش بنیادین

 

غیبتم زیاد طول نکشید , می دانم ! جای دوری نبودم همین نزدیکی ها وبلاگ ها را می گشتم ,می خواندم .مدتها می شود به جز سه یا چهار وبلاگ , خواندن بقیه وبلاگها را کنار گذاشته بودم یکی از مهمترین دلایلش کمبود وقت بود البته نه این که الان بیکار باشم  نه ,اتفاقا انقدر برنامه هایم بهم فشرده شده که دلم می خواهد روزهایم کش بیایند و هیچ وقت 24 ساعت تمام نشود! اما یک دلیل دیگر هم هست  :خواندن بعضی و بلاگها خسته ام می کردندیا می کنند ...حرف های تکراری را میشود با رنگ های متفاوت در وبلاگهای مختلف دید و لذت برد!!! ..می ترسم خودم هم دچار این تکرار شوم.

اما هدف از نوشتن پست امروزم:دلم می خواهد با دوستان فمینیستم کمی خلوت کنم البته از طریق همین دریچه مجازی...امادیگران هم می توانند این یادداشت را بخوانند و نظر بدهند .در این چند روز که نبودم تا ان جا که توانستم وبلاگهای مختلف را سرکی کشیدم و خواندمشان ... کنجکاویم وادارم کرد تا ببینم دوستان فمینیستم به دنیای دور و برشان چطور نگاه می کنند...باور کنید  نمی گویم همه شان  اما بیشترشان یک جور بودند انگار یک متن را کپی کرده باشی و بگذاری در وبلاگهای مختلف ...دوست دارم بی پرده صحبت کنم بدون این که کلمات را کادو پیچی کرده باشم و تعریف و تمجید بیخودی نثار کسی کنم...

خانم های محترم! (میگویم خانم چون به صورت نسبی بیشتر فمینیست نما ها خانمندو باز میگویم فمینیست نما چون میدانم خیلی هایشان بی فلسفه ادعا میکنند!)

 لطف کنید به جای این قدر محکوم کردن دیگران در پایمال شدن حقوق زنان ...کمی به حماقت ها ی جنس خودتان خرده بگیرید ! خسته شدم از بس سکوت کردم ...من منکر این نیستم که حقوق برخی از زنان پایمال شده و برخورد ها ی نامناسب با انها را نیز منکر نمی شوم ولی چنین ظلم و اجحافی در قبال مردان هم هست اگر نیست دلیل بیاورید!  اگر چه امکان دارد از نظر کمی ,کمتر باشد ولی وجودش را نمی شود نادیده گرفت .

به جای این که بگویید فلان زن اغفا ل شد ... اون یکی می خواهد اعدام بشود  وای چیکار کنیم ؟ ...این یکی هر روز کتک می خوره اخ بدبخت شدیم!!! به دنبال راه حل باشیم چقدر از این ظلم ها نوشته اند وکسی سود نبرد؟ اگر منصفانه به قضیه نگاه کنیم می بینیم به روی یک دایره وسیع فقط دور زده ایم بی انکه نتیجه ایی بگیریم .دخترکانمان هنوز بزک کرده گوشه خیابان می ایستند وقهقه می زنند و جنسیتشان را می فروشند! و ما هی نشسته ایم و حرص می خوریم که خدایا چرا می گویند زن را چه به کارهای بزرگ و علمی!!!حالا تا کی می خواهیم بگوییم این ها قربانی اجتماع هستند ؟تا کی میخواهیم مسئولیت نفهمی خودمان را به دوش دیگران بیندازیم ؟تازمانی که دخترکان و زنان ما مثل مادر بزرگ های مادربزرگهایشان فکر میکنند چه انتظاری می توانیم داشته باشیم؟

به نطر شما راه بهتراین نیست که زنان را اگاه کنیم به خودشان ...به شناختن خودشان  به این که بدانند برای هویت گرفتن حتما لازم نیست ازدواج کنی؟به جای انکه به انها تلقین کنیم شما جنس شکست خورده و تو سری خوری هستی به انها یادبدهیم حداقل چطور به همدیگر احترام بگذارند وقتی دارند با هم جنس خودشان حرف می زننددر حالیکه به هم حسادت نمی کنند.یا اینکه به انها یاد بدهیم که بین فرزندانشان هیچ فرقی وحودندارد و یا اینکه اینقدر به همسرانشان وابسته نباشند...حالا شاید بگویید این کارها زمان می برد ان هم نه یک سال دوسال  ...خوب اشکالی ندارد از همین حالا شروع کنیم .می گویید فرهنگ سازی نیاز است خوب از فرهنگ سازی شروع می کنیم و اولین کارهم همین وبلاگ نویسی است !...

 انقدر حرف هست که نمی دانم چطور خلاصه اش کنم ...کلام را کوتاه می کنم باقی اش را می سپارم به خودتان !

 

بهار هم نزدیک است:

((همیشه رخت های کهنه را دوست داشتم

چون بوی نو می داد

رخت های نو هرگز بوی خاطره های کهنه نمی دهند

به همین دلیل از خریدن لباس عید زیاد خوشم نمی اید!))

 

 

 


موضوعات یادداشت


مجسمه

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 83/12/11::: ساعت 12:33 عصر

  ((از این سراشیبی که پایین می روی خانه ای میبینی بی سقف ,دیوارهایش آبی است و کمی ان طرف تر خاکی نرم از جنس رس.او در ان خانه است  در این دیار همه اورا میشناسند .در ان خانه ی بی سقف!))

  به او نگاه کردم و راهنما سکوت کرد .چشمم را بستم و او پلک زد .به این فکر میکردم که حماقت او بیشتر است یا من وکداممان ادعای عاقل بودن میکنیم!

 از سراشیبی پایین رفتیم با ماشینی که دنده اش آزاد بود .

  همه راه با سنگینی سکوتی طی شد که صدای بال مگس ها را هم به خلوت خود راه نمی داد.خانه ی  بی سقف پیدا بود .

  به او گفتم:((پیاده شو  این جا اخر خط است دیگر سراشیبی تمام شده !))  و او اهسته پیاده شد .

  ان قفس مرموز بی سقف پیدا بودبا ان دیوارها ی آبی. او تنهایم گذاشت و این اغاز رسالت سنگینی بود که باید به تنهایی به پایان می ر سید...مجسمه ها حمام افتاب گرفته بودند تا نم گلشان خشک شود و گاه گاهی در گوش هم پچ پچی میکردندمرا که دیدند بر گشتند و بو کشیدند شاید می خواستند بدانند بوی کدامیک از ما به گل شبیه تر است! در خانه باز بود و من وارد شدم , ودر بهتی غریب او را دیدم که داشت گل بازی میکرد; ومجسمه ها همه برگشتند و مرا دیدند که بوی گلم را پشت ان  خانه جا گذاشته بودم...مجسمه ها خندیدند و خود را بدست اوسپردند تا پیکرشان را نواز ش کندواو مرا نگاه کرد و گفت :(( درد تو این است که بیش از اندازه کنجکاوی مجسمه ی عاقل من! اه که فراموش کرده بودم فوت اخر را... )) و به روی تنم فوت کرد فوت فوف فوت...تنم بوی خاک گرفت!

 

 پی نوشت:((گل )) را با علامت کسره زیر حرف ((گ))بخوانید.

مدتی نیستم تا کی نمیدانم!...می خواهم کتاب های نخوانده ام را بخوانم و  متن هایی را که برای روز مبادا گذاشته بودم .

بدروود

 

..


موضوعات یادداشت


دوستی

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 83/12/9::: ساعت 3:23 عصر

((ترن))

ترن سریع تراز تست

و روی ضربه ئ بیست و چهار

           میان شب

ترا به تونل تاریک میبرد

            و خواب

تمام چشم تو را میبرد

            و کرم

تمام جسم تو را میخورد

           ولی ترن

به انتظار تو در ایستگاه می ماند.

زنده یاد محمدرضا نعمتی زاده(شاعری از دیار تب زده جنوب -بوشهر)  -از کتاب چاپ نشده منظومه های تماشا

 

       چقدر دوستی های این دوره و زمانه رنگ و بوی غریبی دارند .دوستی که نه همان نقشهای قلابی راکه هر روز برای هم بازی میکنیم .می خواهم بگویم چقدر دلتنگ میشوم وقتی خاطرات بزرگترهایم را میشنوم که در وصف صداقت ها و یک رنگی های زمانه شان دوستی هایشان را به رخ نسل ما میکشند .این روزها معیار همه چیز که دوستی هم یکی از ان همه چیز است بر میگردد به این که چقدر درا ن سود هست و چقدر زیان .از بزرگترها میشنوم که میگویند((یادش به خیر دوستی های ان موقع کجا رفته این دوره و زمونه ادما همشون سر هم شیره می مالن)) و بعد به خودم می گویم چرا ؟واقعا چرا ؟...گویانسل ما نسلی است که خود رو بوده ویا ناگهانی از اسمان نزول کرده است .هیچگاه بزرگترهانمی خواهند بپذیرند که مصلحت طلبی های دیروز انان است که در دوستی های امروز ما صداقت را تیره کرده است.دوستی هایی که که با یک حرف از هم می پاشند و یا با چند ماه دوری فراموش میشوند .دوستی هایی که تا زمانی ادامه  دارند که در ان تجارت سود داشته باشد ! البته در این وانفسای قحطی دوستی, هنوز هستند انسانهایی که می توانی همدرد و همراه خطابشان کنی و انقدر به انها نزدیک شوی که احساس کنی چقدر خوشبختی که یکی هست که حرفهایت را بشنود و لمس کند .دوستی هایی که در ان نه سود مطرح است و نه زیان .فقط کافی است یک نفر تنها یک نفر از این دوست ها داشته باشی که بدانی که چرا ((دل بی دوست دلی غمگین است)) ؟هرچنددراین زمانه پر اشوب انقدر معیارها واژگون شده که بسیار باید جستجو کنی تا دوستت را بیابی وگرنه انقدر ادم هست که ادعای دوستی میکند ولی باطنا((همگی مگسانند دور شیرینی))...

     پی نوشت 1 :دراین زمینه حرف و حدیث بسیار است .تحلیل های روانشناختی و جامعه شناسی بسیاری را خوانده ام که در بسیاری از انها جامعه و در مرتبه بعدی خانواده را مقصر اصلی در از بین رفتن صمیمیت و یکرنگی ارتباطات قلمداد کرده اند به طور مثال یونگ جمله ای دراین زمینه دارد:((از نظر روانشناسی هیچ چیز بیشتر از زندگی نزیسته والدین بر محیط اطراف و خصوصا بر فرزندان شان تاثیر نمی گذارد.))ودر تحلیل های دیگر رشد سریع تکنولوژی وپپیدایش  زندگی ماشینی را عامل ((ماشینی شدن)) انسانها معرفی کرده اند...چه باید گفت و چه باید کرد ؟

    پی نوشت 2:هر چند خوشبختانه در همین وانفسای قحطی دوستی ,اقبال با من همراه بود وچند دوست(هرچندانان که من دوست مینامم   تعدادشان اندک است) اندیشمند وهمراه نصیبم شد .دوستانی که فرزانگی وصداقتشان انقدر ها هست که مرا در نوشتن این پست مردد کرد .به همین جهت تنها ان چه را نوشتم که در پیرامون خودو در جامعه احسا س کرده ام .روابطی مغشوش و ارزان که فقط بنا به منافع شخصی شکل میگیرد!!!

 


موضوعات یادداشت


عروج

نویسنده:زلال پرستم::: جمعه 83/12/7::: ساعت 10:43 عصر

 رفتم و تو را بدست پر رونق دریا دادم

اسمان ابری بود

و شکوه جنگل چشم بی شرم مرا می ترساند

تک درخت سروی جامه ی سبز تنش را به من خسته نمایش میداد

که در ان خاموشی

قطره ابی به تن پر عطش احسا سم بی توقع غلتید

و به ناگه دیدم

که تو از ابی دریا لبریز

در تما شای عروج دل من

غزل درد و عطش را به هم امیخته ای

قطرات باران بوسه ها بر لب پر خواهش من می دادند

و در اوای نسیم

نغمه های خوش باران من را

به اهورایی ترین حادثه روح فرا می خواندند

 

اسمان ابری بود

و نسیم دریا بوی خاکی میداد که پر از باران بود

که پر از انسان بود و پر از مستی درد!!!

...

مریم 

 شاعر نیستم چرا  که ادعای شاعر بودن را   ندارم اما در لحظاتی این چنین که بوی خاک باران خورده و نسیم فرحبخش دریا  ی جنوب روحم را  صیغل میدهد  احساسم جوانه میزند و لذتی مرطوب متولد میشود هرچند که امدنش پیام اور درد است.هر چند که خود درد شیرین است .باران را دوست دارم نه به خاطر خودش به دلیل ان که روزهای بارانی اسمان هر چه دلش میخواهد گریه میکندبی ان که کسی جلو دارش باشدبه دلیل انکه روزهای بارانی بوی خاک همه فضا را پر می کند و من برای بار دیگر جوانه می زنم باران را به خاطر زلالیش دوست دارم ...

 می خواستم ادامه شعر را بنویسم  که نشد .دلم نیامدهمانطور دست نخورده گذاشتمش گوشه دفترم و دفتر را بستم دلیلش را نمیدانم فقط احساس کردم نیازی نیست که دیگر ادامه اش را بنویسم .

میخواستم پست جدیدی بنویسم که پشیمان شدم با خودم گفتم همین جا به ادامه ئ پست جمعه ام اضافه اش می کنم.چند روزی می شود که خانه تکانی ام را شروع کرده ام خانه تکانی از نوع خودم نه ان طوری که دیگران فکر میکنند .مثلا همه ئ ارشیو وبلاگم را خوانده ام و خودم را بررسی کرده ام که چطور بزرگ شده ام  در این یک سا ل ونیم.یا نشسته ام و تک تک کتاب هایم را گردگیری کرده ام و به ان فکر کرده ام که چقدر از این کتابها سود جسته ام همینطور همه روزهای گذشته را مرور کرده ام و چقدر خوشحالم که می بینم هیچگاه عقب نرفته ام هیچگاه!خانه تکانی عجب خوب است خیلی بیشتر از ان چیزی که دیگران فکر میکنند...من احساس میکنم در هر بار خود تکانی ده سال پیرتر میشوم و این خیلی نشاط اور است خیلی بیشتر از ...


موضوعات یادداشت


فقط یک جمله !

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 83/12/6::: ساعت 12:0 صبح

در جهانی که در آن همه چیز نقل می‌شود‌، نزدیک‌ترین وسیله در دست‌رس‌، اسلحه است و مرگ‌آفرین‌ترین حادثه‌، آگاه شدن‌.

میلان کوندرا -از رمان اهستگی 


موضوعات یادداشت


   1   2      >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com