((از این سراشیبی که پایین می روی خانه ای میبینی بی سقف ,دیوارهایش آبی است و کمی ان طرف تر خاکی نرم از جنس رس.او در ان خانه است در این دیار همه اورا میشناسند .در ان خانه ی بی سقف!))
به او نگاه کردم و راهنما سکوت کرد .چشمم را بستم و او پلک زد .به این فکر میکردم که حماقت او بیشتر است یا من وکداممان ادعای عاقل بودن میکنیم!
از سراشیبی پایین رفتیم با ماشینی که دنده اش آزاد بود .
همه راه با سنگینی سکوتی طی شد که صدای بال مگس ها را هم به خلوت خود راه نمی داد.خانه ی بی سقف پیدا بود .
به او گفتم:((پیاده شو این جا اخر خط است دیگر سراشیبی تمام شده !)) و او اهسته پیاده شد .
ان قفس مرموز بی سقف پیدا بودبا ان دیوارها ی آبی. او تنهایم گذاشت و این اغاز رسالت سنگینی بود که باید به تنهایی به پایان می ر سید...مجسمه ها حمام افتاب گرفته بودند تا نم گلشان خشک شود و گاه گاهی در گوش هم پچ پچی میکردندمرا که دیدند بر گشتند و بو کشیدند شاید می خواستند بدانند بوی کدامیک از ما به گل شبیه تر است! در خانه باز بود و من وارد شدم , ودر بهتی غریب او را دیدم که داشت گل بازی میکرد; ومجسمه ها همه برگشتند و مرا دیدند که بوی گلم را پشت ان خانه جا گذاشته بودم...مجسمه ها خندیدند و خود را بدست اوسپردند تا پیکرشان را نواز ش کندواو مرا نگاه کرد و گفت :(( درد تو این است که بیش از اندازه کنجکاوی مجسمه ی عاقل من! اه که فراموش کرده بودم فوت اخر را... )) و به روی تنم فوت کرد فوت فوف فوت...تنم بوی خاک گرفت!
پی نوشت:((گل )) را با علامت کسره زیر حرف ((گ))بخوانید.
مدتی نیستم تا کی نمیدانم!...می خواهم کتاب های نخوانده ام را بخوانم و متن هایی را که برای روز مبادا گذاشته بودم .
بدروود
..