سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 202951

  بازدید امروز : 8

  بازدید دیروز : 44

مجسمه - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

مجسمه - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

مجسمه

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 83/12/11::: ساعت 12:33 عصر

  ((از این سراشیبی که پایین می روی خانه ای میبینی بی سقف ,دیوارهایش آبی است و کمی ان طرف تر خاکی نرم از جنس رس.او در ان خانه است  در این دیار همه اورا میشناسند .در ان خانه ی بی سقف!))

  به او نگاه کردم و راهنما سکوت کرد .چشمم را بستم و او پلک زد .به این فکر میکردم که حماقت او بیشتر است یا من وکداممان ادعای عاقل بودن میکنیم!

 از سراشیبی پایین رفتیم با ماشینی که دنده اش آزاد بود .

  همه راه با سنگینی سکوتی طی شد که صدای بال مگس ها را هم به خلوت خود راه نمی داد.خانه ی  بی سقف پیدا بود .

  به او گفتم:((پیاده شو  این جا اخر خط است دیگر سراشیبی تمام شده !))  و او اهسته پیاده شد .

  ان قفس مرموز بی سقف پیدا بودبا ان دیوارها ی آبی. او تنهایم گذاشت و این اغاز رسالت سنگینی بود که باید به تنهایی به پایان می ر سید...مجسمه ها حمام افتاب گرفته بودند تا نم گلشان خشک شود و گاه گاهی در گوش هم پچ پچی میکردندمرا که دیدند بر گشتند و بو کشیدند شاید می خواستند بدانند بوی کدامیک از ما به گل شبیه تر است! در خانه باز بود و من وارد شدم , ودر بهتی غریب او را دیدم که داشت گل بازی میکرد; ومجسمه ها همه برگشتند و مرا دیدند که بوی گلم را پشت ان  خانه جا گذاشته بودم...مجسمه ها خندیدند و خود را بدست اوسپردند تا پیکرشان را نواز ش کندواو مرا نگاه کرد و گفت :(( درد تو این است که بیش از اندازه کنجکاوی مجسمه ی عاقل من! اه که فراموش کرده بودم فوت اخر را... )) و به روی تنم فوت کرد فوت فوف فوت...تنم بوی خاک گرفت!

 

 پی نوشت:((گل )) را با علامت کسره زیر حرف ((گ))بخوانید.

مدتی نیستم تا کی نمیدانم!...می خواهم کتاب های نخوانده ام را بخوانم و  متن هایی را که برای روز مبادا گذاشته بودم .

بدروود

 

..


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com