سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 202914

  بازدید امروز : 15

  بازدید دیروز : 9

تیر 84 - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

تیر 84 - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

چند کتاب خوب

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/5/23::: ساعت 12:44 عصر

دوستان سلام

چند کتاب خوب به من پیشنهاد کنید که بسیار نیازمند کتاب های خوب و نو هستم .ترجیحا کتابها در حوزه روانشناسی و یا رمان هایی با خط مشی فلسفی باشند .موفق باشید و بدروود


موضوعات یادداشت


برف

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/5/4::: ساعت 2:45 عصر

سرش را به شیشه چسبانده بود .شیشه سرد بود و التهاب پوست صورتش در خنکای شیشه گم می شد .چشمانش نم غریبی داشت و موهایش همینطور یله شده بودند به روی شانه هایش و حواسش نبود که ساعتهاست روسریش از سرش سریده و پایین افتاده .حرکت ماشین بروی دست انداز ها ارامش نسبی اندامش را برهم می زد اما همه این ها در همان خنکی بی انتهای شیشه محو میشد .جاده سفید بود و برف می بارید .برفی که سالهانیامده بود: سنگین.

 

-چته ساکتی ؟چرا حرف نمی زنی ؟ الان سه ساعته که راه افتادیم و تو حتی یک کلمه حرف نزدی .

-دارم به جاده نگاه می کنم .

-اخه این جاده هم دیدن داره همش سفیده .یه دیقه منو نگاه کن.

-چرا؟

- اخه نمی دونی من این چشاتو چقدر دوست دارم ...

سرش را برگرداند و به او نگاه کرد .یادش می امد ان روزها و قتی دیده بودش فکر کرده بود انفدر متفاوت است که میشود با او از تازه ترین روزهایی که قرار است با هم باشند حرف بزند .از رنگ سفید برفی که می تواند بر روی اسفالت سیاه بنشیند و یا خیلی چیز های عادی دیگری که همه  خواسته یا ناخواسته   فرا مو ش کرده بودند. بعد یادش امد همیشه فکر کرده بود که تفاوت او باخود ش فقط در رنگ چشم هایشان بوده و بس .

اسمان سیاه شده بود و برف می بارید و او را می دید که همینطور زیر لب ترانه ایی را زمزمه می کند ...

-میدونی عسل تو خیلی شیرینی .مثل شکو فه های بهاری می مونی

- نه نمی دونم !

بعد یادش امد که ان روزها وقتی می خواست از پاییز حرف بزند او گفته بود پاییز را دوست ندارد و از این به بعد باید از بهار حرف بزند .چشمانش را که بست یادش امد همان روزها بود که  اوگفته بود :((حیف است با کار بیرون  و فشار زیاد چشمانت را خسته کنی . بهتر است در خانه باشی و به مسولیتهای دیگرت برسی))

شیشه سرد بود و التهاب پوستش در خنکای شیشه گم میشد و او پرسید :

-عسل میدونی چه چیزی باعث شد که تو رو بگیرم؟!

-یادت می اید اون روز بارونی وقتی داشتیم از جلسه بر می گشتیم خیس شده بودی .باور کن که خیلی زیبا بودی در اون لحظه .تک و بی همتا .باور کن  بانوی  بارانی من .و این من رابا غرور  غریبی گفت.

-اره یادمه .

سرش گیج می رفت .چند قطره عرق روی پیشانی اش جا خو ش کرده بودند .بعد یادش امد اولین بار او گفته بود :((چقدر تو زیبا فکر می کنی .چقدر زیبا می بینی . تو با همه انهایی که دیدم فرق می کنی ))

مقصد نزدیک بود.جاده انقدر سفید پوش شده بود که مرز اسمان و زمین گم شده بود و اوهمینطور زیر لب ترانه ایی را زمزمه می کرد و دیگری سرش را به شیشه چسبانده بود ..ناگهان سرش را برگرداند و گفت : راستی تو می دونی رنگ چشمای من چه رنگیه؟

پاسخ داد: بذار ببینم!!!

اسمان غرشی کرد و همه جا سفید شد .مقصد نزدیک بود.

 .

.

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات یادداشت


عصای سفید

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 84/4/8::: ساعت 12:33 صبح

((ببین  اگه می بینی من اینقدر ساکتم  همه اش به خاطر خودته .نمی خوام اذیت بشی .اگه می بینی  من هر چی می گی میگم چشم به خاطر اینه که عصبی نشی   .راستشو بخوای من نمی خوام بلایی سرتو بیاددنیا بدون تو برای من هیچه .اگه می بینی اینقدر تو سری خورم فقط به خاطر اینه که تو نری .تنهام نذاری ...اخه من نمی خوام عصبی بشی نمیخوام اذیت بشی باور کن همه اش به خاطر خودته.اخه تو سایه سرمی اگه می بینی ...))

مرد به دنبال عصای سفیدش می گردد و می گوید :((چی گفتی من نشنیدم!)) 

...

 


موضوعات یادداشت


سقوط

نویسنده:زلال پرستم::: جمعه 84/4/3::: ساعت 8:32 عصر

دورمیزنم .می چرخم .انقدر که چشمانم سیاهی برود وهر یکی را دوتا ببینم .انقدر می چرخم که سرم گیج برود و احساس کنم همه دنیا در مغز من خلاصه شده است .دور میزنم  انقدر که بسیار زیبا پاهایم در هم بپیچد و دریک لحظه بیاد ماندنی بیفتم .می چرخم انقدر که در یک سقوط بتوان همه چیز را جور دیگری دید .دستانم را باز می کنم مثل ان رقص های درویشانه که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم و سرم را بالا می گیرم انطوری که وقتی افتادم چهره اسمان را ببینم که چطور در هم می رودوبعد وقتی که افتادم ساعتها در ان احساس مبهم باقی بمانم وبه این فکر کنم که دنیای بعد از سقوط چه شکلی است؟

دلم می خواهد وقتی که می چرخم یک سیب سرخ را مزه مزه کنم  .دوست دارم بدانم ادمی که سقوط می کند طعم سیب را چطور تعریف می کند ؟

دوست دارم وقتی که افتادم چشمانم را لحظه ای ببندم تا ان احساس را جاودانه کنم .ان احساس نه چندان خوشایندی را که ادمی در لحظه سقوط لمس می کند .این که زیر پایش ناگهان خالی میشود که یک لحظه فرو می رود و در خود می شکند...

دوست دارم بچرخم انقدر که بشود در سقوط دنیا را جور دیگری دید .بعد به ادم فکر کنم که چقدر باید خوشبخت می بود که اولین سیب را خورد,که اولین سقوط را تجربه کرد  و یااینکه چه ناتوان بود که به جرم خوردن یک سیب سقوط کرد ,که اواره شد ویادرحین افتادن به خودم فکر کنم که چه خوب شد که حوانبودم .بعد انقدر بچرخم که سرم گیج برود و تعادلم را ازد ست بدهم و بیفتم و ساعتها بشینم وبه این فکر کنم که بعد از ان همه سجده و فخر و کبریا هدف از این سقوط چه بود ؟چه من حوا بودم چه نبودم .چه عامل وسوسه خوردن سیب بودم چه نبودم . ..مهم این است که اکنون ادمم و دلم می خواهد بدانم راز ان سقوط در چه بود که خالق بی دردم به من تحمیلش کرد؟


موضوعات یادداشت


از مرز انزوا

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 84/3/30::: ساعت 1:5 عصر

از مرزِ انزوا

 

چشمان ِ سیاه ِ تو فریب‌ات می‌دهند ای جوینده‌ی ِ بی‌گناه! ــ تو مرا
هیچ‌گاه در ظلمات ِ پیرامون ِ من بازنتوانی‌یافت; چرا که در نگاهِ
تو آتش ِ اشتیاقی نیست.


مرا روشن‌تر می‌خواهی
از اشتیاق ِ به من در برابر ِ من پُرشعله‌تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی‌یافت
ورنه هزاران چشم ِ تو فریب‌ات خواهد داد، جوینده‌ی ِ بی‌گناه!
بایست و چراغ ِ اشتیاق‌ات را شعله‌ورتر کن.(
ادامه شعر )

 احمدشاملو

 

ادم بعض وقتها ترجیح می دهد تنها با یک شعر همه ناگفته هایش را یک جا به نمایش بگذارد و هیچ توضیحی هم لازم نیست که داده شود چرا که همه ان چه که ناگفتنی بوده به طریقی دیگر بیان شده.شعر شاملو مثل همیشه برای من سرشار از گفته هایی است که در سکوت پنهانشان کرده ام و این بار در این روزهایی که اصلا دوست ندارم مثل ادم های الکی خوش حرف های بی نهایت امیدوارانه بزنم ,به گنج انزوایی پنهان پناه اورده ام .

کاش پرنده بودم شاید ان گاه بال پریدنم انقدر توانا بود که ازاین دلتنگی رهایم کند وکاش پایان شب سیه سپید باشد وهزاران کاش دیگر و...

ما خاموش‌ایم
زیرا که دیگر هیچ‌گاه به سوی ِ شما بازنخواهیم آمد،
و گردن‌افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم، بی‌آن‌که بی‌اعتمادی را
دوست داشته باشیم.


موضوعات یادداشت


بی عنوان

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 84/3/14::: ساعت 1:50 صبح

اگر  مدتی هست که نمی نویسم تنها برای این است که احساس می کنم بیشتراز نوشتن به خواندن محتاجم .شاید هم این روزها انقدر خواندنی هست که من وقت برای نوشتن کم بیاورم .اگر چند این چیز هایی که این جا می نویسم تنها بخش کوچکی از همه ان چیز هایی است که باید بنویسم .خیلی وقتها هست که فی البداهه چیزی می گویم و رد می شوم و اصلا در پی ان نیستم که در جایی ثبتش کنم چون فکر می کنم گاهی  لازم است  خودم را درگیر هیچ بایدی نکنم ,اما امروز و در این لحظات  پر از سکوت وقتی داشتم کتاب انجمن شاعران مرده را می خواندم ناگهان چشمم به شعری افتاد و از زیبایی متن و زبان ان انقدر به وجد امدم که ناخوادگاه خودم را در این فضا یافتم .احساس می کنم شاعر  این شعر همه ان حر ف هایی را که مدت هاست با خود زمزمه می کنم تنها در چند کلام خلاصه کرده است:

 

Come my friends

Tis not too late to seek a newer world

For my purpose holds

To sail beyond the sunsets...and though

We are now that strenght which in old days

Moved earth and heaven ; that which we are:

We are

One equal temper of heroic hearts,

Made weak by times and fate , but strong in will

To strive, to seek , to find , and not to yield.

Alfred Llord Tennyson

ترجمه:

بیایید یاران من

برای جست و جوی دنیای تازه دیر نیست

بر انم

تا در ورای غروب بادبان بر افرازم ... و گرچه

دیگر ان قدرتی نیستیم که پیش تر

زمین و زمان را بر هم می زدیم

اکنون دیگر همین گونه ایم.همین گونه

یکی همسان قلب های جسور

پایمال زمان و سرنوشت اما راسخ در اراده مان

برای تلاش ,جست و جو,یافتن و تسلیم نا شدن.

 

...شاید باز هم نوشتم ...می خواستم وبلاگ نویسی را برای مدتی تعطیل کنم ولی گویا این دریا ارامش ندارد.به فروکش انهم نمیشود اعتمادی کرد .اما قرار را می گذارم بر این که هر وقت واژه ها حس و حال امدن داشتند بنویسم.


موضوعات یادداشت


روز های سفید

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/3/3::: ساعت 4:37 عصر

این جا دچار تکرار شده ومن این را خوب می فهمم .سوژه هایم کم امده اندبرای نوشتن . اه!نمی دانم چرا باز گفتم((سوژه ))؟!  از سوژه حرف زدم که  یاد م امد فقط چند روز باقی مانده. بیشتر از بیست روزو  هنوز انگشت هایم کمند برای شمارش روزها . یادم امد که چهار انگشت کم دارم برای شمارش .انها را چهار روز به من قرض می دهی؟!! از انگشت حرف زدم به یاد   انگشت اشاره ام افتاد ه ام و اثر انگشت و با شمارش انگشت های تو, بیست و چهار روز دیگر!

در هم بر هم حرف زدم ؟ زیاد خرده نگیر .این جا علاوه بر این که همه چیزش تکراری شده کمی هم در هم و بر هم به نظر می رسد .چه کارش می شود کردجز این که  با ان ساخت ! اگر هم توان ساختن نداری; ویرانش کن و از نو بساز اگر هم اهل ویران کردن نیستی برو یک گوشه بشین و سرت را در لاک خودت فرو کن .بی تفاوت باش مثلا فکر کن که از کره ماه امدی و این جا هیچ قانونش متناسب با تو نیست و انقدر بی تفاوت باش که  اثر جاذبه زمین,این اثر  که سهل است اثر انسان بودنت ,را خنثی کند.

حوصله نوشتن و بجث جدی کردن را ندارم ! یعنی اگر هم دلم می خواست داشته باشم دیگر  همان دل خواستن هم ازبین رفت .بهتر بگویم می دانم کسی حوصله خواندن حرف های جدی را ندارد .انقدر خسته هستیم از این جا  و از این بیست و چند روز و دل نگرانیم و مشوشیم که دیگر دغدغه های ذهنیمان اجازه جدی نوشتن به ما نمی دهد .  ببخشیدشاید کلی گویی کرده باشم ! اما خودم را که میبینم ؟!

بیست و چهار روز مانده است و دیروز دوم خرداد بود و من دلم می خواست همان دیروز می نوشتم .بعد با خودم گفتم بگذار دیگران بنویسند که یک زمان دوم خردادی بود !  من فقط دوست دارم ببینم بیست و چهار روز دیگر چه روزی خواهد شد؟  چرا که من سعی می کنم    فقط در خاطراتم گذشته ها  را گه گاهی مرور کنم مثل درس هایی که انقدر خواندی و از بری که قبل از امتحان فقط کافی است یک نگاهی به ان بیندازی ان وقت همه اش خط به خط جلوی چشمانت رژه می روند .بگذریم, داشتم می گفتم دیروز دوم خرداد بود و من امروز به انگشتانم فکر می کنم که کمند برای شمارش روزهای باقیمانده و به فردا ها فکر می کنم و روزهایی که دلم می خواهد سفیدباشند !

از سوژه حرف زدم و از تکرا ر و از در هم و بر همی اما نمی دانم چطور شد که به روز های سفید رسیدم.یعنی رسیدم؟ یعنی رسیدیم؟؟؟

 


موضوعات یادداشت


نقدی بر داستان عزیزم

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/3/1::: ساعت 10:50 عصر

این پست را اختصاص می دهم به نقدداستان ( عزیزم)که توسط یکی از خوانندگان اندیشمندم جناب اقای راد بوی نویسنده وبلاگ طرح وداستان نوشته شده است .قبل از هر چیز لازم است از ایشان به خاطر دقت و نکته سنجی ظریفشان قدر دانی کنم.از خوانندگان عزیز هم خواهش می کنم که مرا از نظرات خویش پیرامون این متن و داستان عزیزم بی بهره نسازند. 

 

 

نگاهی  به داستان * عزیزم * نوشتهُ مریم  ( وبلاگ زلال پرست )

 

داستان بر مبنای زندگی زن وشوهر جوانی است که با عشق بهمدیگر ، ازدواج کرده اند .و گویا در همان اوائل زنگی مشترکشان ، در اثر تصادفی ، اتومبیل شان به ته دره سقوط می کند. زن از ناحیه پا فلج و زمین گیر می شود.بعد از آن زن و ویلچیربه دو جزُ جدائی ناپذیر همدیگر تبدیل می شوند.و این زن را از درون در هم می شکند. این تراژدی با توجه به فضای حاکم بر جامعه ای که زن در آن زندگی می کند ، یعنی یک فاجعه تمام عیار.مرد که زن را دوست دارد و در فلج شدن وی خود را مقصر میداند، شدیدا احساس گناه می کند. خواسته و نا خواسته عشق و ترحم در هم می امیزد، و این به مهمترین عامل شکنجهُ روحی زن تبدیل می گردد. زن با توجه به عشق و علاقه ای که به مرد دارد، در صدد است که فداکارانه از سر راه اش کنار رود و تا اخر عمر وبال گردن اش نباشد. زن در این راستا حتی بعضا به اقدامات سادیستی نیز دست میزند.از طرف دیگر گوئی مرد داوطلبانه در صدد پذیرش یک چنین آینده ای است .حال ، عذاب وجدان در امر این پذیرش تا چه اندازه نقش دارد ، سر نخی داده نشده است. سوژه داستان زمینی و برای خواننده ملموس است . نویسنده در پردازش نظم درونی داستان موفق است ،و با ظرافت  آس نهائی " ویلچیر" را در آخر داستان بر زمین می زند.و مسیر قضاوت خواننده را دچار دگرگونی می کند.

 

نقاط ضعف داستان

    در آغاز داستان ، زن می گوید " صدایش را که می شنوم دلم می خواهد فریاد بزنم و بگویم : تنهام بذار اینقدر بمن پیله نکن !اینقدر نکو ......در حالیکه پائین تر، در همان پاراگراف می گوید

"..بسمت در میروم وبا قدرت دراطاق را به هم می کوبم .." و یا باز هم پائین تر...گلدان کریستالی راکه مادرش سه سال قبل به ما هدیه داده بود، از روی میز بر میدارم وبه سمت در پرتاب می کنم ..." در اینجا می بینیم که زن بر خلاف گفتهُ خود  در بالا، با کار هائی که می کند عملا توجه می خواهد. از تنها ماندن با واقعیت وجودی خود وحشت دارد. نمی خواهد پشت درب های بسته تنها رها شود. در واقع بین گفتاروعمل زن نا همحوانی موجود است

 

برای پاراگراف چهارم  چیزی درمایه های پاراگراف پائین را پیشنهاد می کنم :

 

ومن کلافه می شوم،عصبی می شوم،فریاد می زنم، واو بی آنکه توجهی کندکه گلدان عزیزش به چه روزی افتاده، به طرفم می آید . صدای "آخ " اش را که می شنوم،می فهمم که شیشه شکسته ها کار خود را کرده اند. منتظرم اعتراض کند، چیزی بگوید،آرام سرش را نزدیک می آورد ومی گوید" عزیزم خودتو اینقدرعذاب نده ، بیا یه کم ببرمت بیرون هوات عوض شه" و بعد یقهُ لباسم را مرتب می کند ولبخند می زند و بعد چشمکی، چقدر دلم می خواهدبه او بگویم " اینقدر به من نگو عزیزم !"

 

در پاراگراف ششم . اصولا باید با وارد شدن فرد به اطاق ، بوی عطرش همه جا را بگیرد ، نه با خارج شدن !

 

در پاراگراف هفتم . چرا رد  دود ؟ چرا خود دود نه؟

 

 

پی نوشت:اگر درسایزو فونت این پست مشکلاتی رخ داده باور کنید که من بی تقصیرم و مشکل از پارسی بلاگ است!

 

 

 


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com