سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 209592

  بازدید امروز : 27

  بازدید دیروز : 136

زلال پرستم - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

زلال پرستم - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

رسیدن مهم نیست

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/4/14::: ساعت 10:18 صبح

منم و خودم

_ هستم ؟ نیستم ؟ چه چیزی هست که این بودن را تعریف می کند . به سوالاتم نخند کمی جدی باش !!! اهای با توام ادمی که فکر می کنی هستی  باور کن که هستی ات شاید تلقینی بیش نباشد .کمی فکر کن .بیاندیش به چرایی بودنت و...

_می ترسم شاید.فقط همین !

_ترس ؟ چه حرف مسخره ای ؟ ترس از چه ؟ ترس از اینکه مبادا انقدر فکر کنی که نیست شوی؟

_من فکر کردن را فراموش کرده ام شاید تنها بهانه ام همین باشد.می ترسم شاید. و شاید هم احساس واقعی ان لحظه ام این است که نکند در یک لحظه انقدر اضطراب شک در من ریشه کند که بودن ونبودنم یکی شود .نمی دانم شاید می ترسم سوال بپرسم چر ا که ممکن است سوال های  بی پاسخ شک مرا به یقین نزدیک کند .من از زوال باور می ترسم .فقط همین

_...

صدایی میشنوم .کسی در من با من تنهاست کسی که از من نیست و با من است ...صدا انقدر لطیف و سبک است که ارام می اید ومی نشیند به دلم و من احساس می کنم هزاران سال است که من واو با هم تمام لحظه های شک وتردید را طی کرده ایم .صدایی از جنس باران  :خیس!

((نترس !بیاندیش .هدف رسیدن نیست  .مهم رفتن است .مقصد خود ناخوداگاه در طول راه تعبیر میشود.فکر کن نگذار التهاب و گریز از شک تو را فسیل کند .انقدر برو که ناگهان در یک لحظه ناب تمام باورت به یکباره تثبیت شود .ارتداد تو یقین است و یقین تو ارتداد . انفعال تو یعنی تحقیر همه ثانیه هایی که بودی .مهم رفتن است انقدر برو که همه و جودت را لذتی غریب فرا بگیرد:این یعنی رسیدن ...))

کسی در من با من تنهاست .کسی که از من نیست وبا من است انکه در جستجوهای ازلی ام ناخوادگاه در خود یافتمش .اینجا صدایی است ومن.

منم و خودم

می اندیشم و صدایی در من با من تنهاست ومن  به تمام لحظه های می اندیشم که ترس از زوال باورم درگیرشان کرد .به همه ثانیه هایی که پر شدند از تردید رفتن.

رسیدن مهم نیست هدف رفتن است.مقصد در طول راه تعبیر میشود ...ایا اینطور نیست ؟

 


موضوعات یادداشت


عصای سفید

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 84/4/8::: ساعت 12:33 صبح

((ببین  اگه می بینی من اینقدر ساکتم  همه اش به خاطر خودته .نمی خوام اذیت بشی .اگه می بینی  من هر چی می گی میگم چشم به خاطر اینه که عصبی نشی   .راستشو بخوای من نمی خوام بلایی سرتو بیاددنیا بدون تو برای من هیچه .اگه می بینی اینقدر تو سری خورم فقط به خاطر اینه که تو نری .تنهام نذاری ...اخه من نمی خوام عصبی بشی نمیخوام اذیت بشی باور کن همه اش به خاطر خودته.اخه تو سایه سرمی اگه می بینی ...))

مرد به دنبال عصای سفیدش می گردد و می گوید :((چی گفتی من نشنیدم!)) 

...

 


موضوعات یادداشت


خود من گم شده بود.

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/4/5::: ساعت 9:39 عصر

نه هرگز!

همین دو کلمه کافی بود که بفمم هیچوقت با من نبودوقتی پرسیدم :  ایا خودت بودی؟ 

 خودم را میگویم گم شده بود.

000

دوستی دارم که با فرهنگ کشور من کاملابیگانه است چند روز قبل از من پرسید تعریف  ازادی در کشورتو چیست؟حداقل برای تو که یک زن تحصیل کرده ایرانی هستی چه ازادی هایی وجود دارد؟من هم تمام تلاشم را کردم تااز ازادی های خودم به عنوان یک زن ایرانی برایش مثال بیاورم .میدانید عکس العملش چه بود ؟گفت این ها همه اش ازادی های ابتدایی ادم است این که ازاد باشی درس بخوانی و مثلا در اجتماع حضورداشته باشی معلم باشی یا پزشک و یا استاد و...فرقی نمی کند همه اش ازادی هست  اما مفهوم واقعی ازادی نیست  مثل این است که تو بگویی من ازادم نفس بکشم .غذا بخورم و یا بخوابم اینها همه از حقوق اولیه یک انسان رشد یافته است .از او پرسیدم  خوب مفهوم واقعی   ازادی چیست ؟خندید و گفت : خودت باشی ومن ساعتها خاموش ماندم...

 


موضوعات یادداشت


سقوط

نویسنده:زلال پرستم::: جمعه 84/4/3::: ساعت 8:32 عصر

دورمیزنم .می چرخم .انقدر که چشمانم سیاهی برود وهر یکی را دوتا ببینم .انقدر می چرخم که سرم گیج برود و احساس کنم همه دنیا در مغز من خلاصه شده است .دور میزنم  انقدر که بسیار زیبا پاهایم در هم بپیچد و دریک لحظه بیاد ماندنی بیفتم .می چرخم انقدر که در یک سقوط بتوان همه چیز را جور دیگری دید .دستانم را باز می کنم مثل ان رقص های درویشانه که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم و سرم را بالا می گیرم انطوری که وقتی افتادم چهره اسمان را ببینم که چطور در هم می رودوبعد وقتی که افتادم ساعتها در ان احساس مبهم باقی بمانم وبه این فکر کنم که دنیای بعد از سقوط چه شکلی است؟

دلم می خواهد وقتی که می چرخم یک سیب سرخ را مزه مزه کنم  .دوست دارم بدانم ادمی که سقوط می کند طعم سیب را چطور تعریف می کند ؟

دوست دارم وقتی که افتادم چشمانم را لحظه ای ببندم تا ان احساس را جاودانه کنم .ان احساس نه چندان خوشایندی را که ادمی در لحظه سقوط لمس می کند .این که زیر پایش ناگهان خالی میشود که یک لحظه فرو می رود و در خود می شکند...

دوست دارم بچرخم انقدر که بشود در سقوط دنیا را جور دیگری دید .بعد به ادم فکر کنم که چقدر باید خوشبخت می بود که اولین سیب را خورد,که اولین سقوط را تجربه کرد  و یااینکه چه ناتوان بود که به جرم خوردن یک سیب سقوط کرد ,که اواره شد ویادرحین افتادن به خودم فکر کنم که چه خوب شد که حوانبودم .بعد انقدر بچرخم که سرم گیج برود و تعادلم را ازد ست بدهم و بیفتم و ساعتها بشینم وبه این فکر کنم که بعد از ان همه سجده و فخر و کبریا هدف از این سقوط چه بود ؟چه من حوا بودم چه نبودم .چه عامل وسوسه خوردن سیب بودم چه نبودم . ..مهم این است که اکنون ادمم و دلم می خواهد بدانم راز ان سقوط در چه بود که خالق بی دردم به من تحمیلش کرد؟


موضوعات یادداشت


از مرز انزوا

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 84/3/30::: ساعت 1:5 عصر

از مرزِ انزوا

 

چشمان ِ سیاه ِ تو فریب‌ات می‌دهند ای جوینده‌ی ِ بی‌گناه! ــ تو مرا
هیچ‌گاه در ظلمات ِ پیرامون ِ من بازنتوانی‌یافت; چرا که در نگاهِ
تو آتش ِ اشتیاقی نیست.


مرا روشن‌تر می‌خواهی
از اشتیاق ِ به من در برابر ِ من پُرشعله‌تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی‌یافت
ورنه هزاران چشم ِ تو فریب‌ات خواهد داد، جوینده‌ی ِ بی‌گناه!
بایست و چراغ ِ اشتیاق‌ات را شعله‌ورتر کن.(
ادامه شعر )

 احمدشاملو

 

ادم بعض وقتها ترجیح می دهد تنها با یک شعر همه ناگفته هایش را یک جا به نمایش بگذارد و هیچ توضیحی هم لازم نیست که داده شود چرا که همه ان چه که ناگفتنی بوده به طریقی دیگر بیان شده.شعر شاملو مثل همیشه برای من سرشار از گفته هایی است که در سکوت پنهانشان کرده ام و این بار در این روزهایی که اصلا دوست ندارم مثل ادم های الکی خوش حرف های بی نهایت امیدوارانه بزنم ,به گنج انزوایی پنهان پناه اورده ام .

کاش پرنده بودم شاید ان گاه بال پریدنم انقدر توانا بود که ازاین دلتنگی رهایم کند وکاش پایان شب سیه سپید باشد وهزاران کاش دیگر و...

ما خاموش‌ایم
زیرا که دیگر هیچ‌گاه به سوی ِ شما بازنخواهیم آمد،
و گردن‌افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم، بی‌آن‌که بی‌اعتمادی را
دوست داشته باشیم.


موضوعات یادداشت


داستان عصر مرداد

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/3/24::: ساعت 11:16 صبح

  ما ساده نیستیم یعنی دیگر نیستیم یا حداقلش سادگی مان به ان حدی نمی رسد که تشخیص ندهیم چه کسی حرف خودش را می زند و چه کسی ادای دیگری را در می اورد.  نمی دانم چند روز مانده ولی تب و تاب این روزها خیلی بیشتر از انی است که قبل تر ها حس میشد .اگر خاتمی سال 76 فقط یک نفر بود امروز انقدر خاتمی ها زیاد شده اند که فکر نمی کنم کسی بتواند باز بیست میلیون رای بیاورد ... باور کنید که  ما می فهمیم چه کسی حرف خودش را میزند و چه کسی ادای دیگری را در می اورد ...حالا جای تعجب نیست که ببینی یک دفعه همه کاندید ها حرف های اصلاح  طلبان سال 76 را میزنندواین دقیقا بر می گردد به همان بیست میلیون رایی که تکرارش شایدیک رویا ی دست نیاقتنی  باشد.

 

عصر مردادی

هوای دم کرده غروب و بوی چسبناک شرجی و دریا و ان حرارت خفقان اور مردادعاصی اش کرده بود .چقدر دلش می خواست لباس هایش را از تنش بکند و تا اخر دنیا در اب شور دریا غوص بزند .دانه های درشت عرق روی صورتش می لغزید و چند مگس خسته تر از او با بی حالی در مقابل چشمانش وز وز می کردند .

دریا مواج بود و او به خورشید سرخی نگاه می کرد که در امتداد دیدش خونین تر میشد تا لحظه ای که اخرین نشانه های بودنش محو شد و تنها صدای مو ج  دریاباقی ماند که به تخته  سنگ های تب زده ساحل می خورد و عقب می کشید .

صدای مادرش را می شنید که سالها قبل گفته بود ,درست همان زمان که پدرش را دریک عصر دم کرده مرداد ماه دست بسته برده بودند ,سیاست پدر و مادر ندارد .

به سالهایی فکر می کرد که پدرش را هیچوقت ندیده بود و به ان عصری که مادرش برای همیشه سیاه پوش شده بود و یادش امد که ازهمان عصر گرم مرداد بود که کتاب های پدرش را یکی یکی باز کرده بود و پدرش را بو می کشید .ازان روزها سالها گذشته بود و یاد گارش عصر های عصیان گر مرداد بود .

چشمانش را بست و به یاد روزی افتاد که رییس دانشگاه گفته بود که مشکل سیاسی دارد و او گفته بود که همه عشقش و طنش است و رییس دانشگاه به او خندیده بود و گفته بود برود و پشت سرش را هم هر گز نگاه نکند واو لبخند زده بود و گفته بود سالهاست که هیچکس پشت سرش را نگاه نمی کند و رفته بود .

هوا عجیب دم کرده بود و دلش می خواست لباس هایش را از تنش بکند و خودش را به شوری و نمناکی دریا بسپا رد ...هوا کاملا تاریک بود و چراغی از ان دور ها سو سو می زد .شهر بندری او در ارامشی غریب بود.

فردای ان روز مردم ان شهر بندری ستاره ای رادیدند که در کنار خورشیدسرخ  یک عصر دم کرده  لحظه به لحظه خونین ترمیشد...

 

 

 

 

 

 


موضوعات یادداشت


بی عنوان

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 84/3/14::: ساعت 1:50 صبح

اگر  مدتی هست که نمی نویسم تنها برای این است که احساس می کنم بیشتراز نوشتن به خواندن محتاجم .شاید هم این روزها انقدر خواندنی هست که من وقت برای نوشتن کم بیاورم .اگر چند این چیز هایی که این جا می نویسم تنها بخش کوچکی از همه ان چیز هایی است که باید بنویسم .خیلی وقتها هست که فی البداهه چیزی می گویم و رد می شوم و اصلا در پی ان نیستم که در جایی ثبتش کنم چون فکر می کنم گاهی  لازم است  خودم را درگیر هیچ بایدی نکنم ,اما امروز و در این لحظات  پر از سکوت وقتی داشتم کتاب انجمن شاعران مرده را می خواندم ناگهان چشمم به شعری افتاد و از زیبایی متن و زبان ان انقدر به وجد امدم که ناخوادگاه خودم را در این فضا یافتم .احساس می کنم شاعر  این شعر همه ان حر ف هایی را که مدت هاست با خود زمزمه می کنم تنها در چند کلام خلاصه کرده است:

 

Come my friends

Tis not too late to seek a newer world

For my purpose holds

To sail beyond the sunsets...and though

We are now that strenght which in old days

Moved earth and heaven ; that which we are:

We are

One equal temper of heroic hearts,

Made weak by times and fate , but strong in will

To strive, to seek , to find , and not to yield.

Alfred Llord Tennyson

ترجمه:

بیایید یاران من

برای جست و جوی دنیای تازه دیر نیست

بر انم

تا در ورای غروب بادبان بر افرازم ... و گرچه

دیگر ان قدرتی نیستیم که پیش تر

زمین و زمان را بر هم می زدیم

اکنون دیگر همین گونه ایم.همین گونه

یکی همسان قلب های جسور

پایمال زمان و سرنوشت اما راسخ در اراده مان

برای تلاش ,جست و جو,یافتن و تسلیم نا شدن.

 

...شاید باز هم نوشتم ...می خواستم وبلاگ نویسی را برای مدتی تعطیل کنم ولی گویا این دریا ارامش ندارد.به فروکش انهم نمیشود اعتمادی کرد .اما قرار را می گذارم بر این که هر وقت واژه ها حس و حال امدن داشتند بنویسم.


موضوعات یادداشت


روز های سفید

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/3/3::: ساعت 4:37 عصر

این جا دچار تکرار شده ومن این را خوب می فهمم .سوژه هایم کم امده اندبرای نوشتن . اه!نمی دانم چرا باز گفتم((سوژه ))؟!  از سوژه حرف زدم که  یاد م امد فقط چند روز باقی مانده. بیشتر از بیست روزو  هنوز انگشت هایم کمند برای شمارش روزها . یادم امد که چهار انگشت کم دارم برای شمارش .انها را چهار روز به من قرض می دهی؟!! از انگشت حرف زدم به یاد   انگشت اشاره ام افتاد ه ام و اثر انگشت و با شمارش انگشت های تو, بیست و چهار روز دیگر!

در هم بر هم حرف زدم ؟ زیاد خرده نگیر .این جا علاوه بر این که همه چیزش تکراری شده کمی هم در هم و بر هم به نظر می رسد .چه کارش می شود کردجز این که  با ان ساخت ! اگر هم توان ساختن نداری; ویرانش کن و از نو بساز اگر هم اهل ویران کردن نیستی برو یک گوشه بشین و سرت را در لاک خودت فرو کن .بی تفاوت باش مثلا فکر کن که از کره ماه امدی و این جا هیچ قانونش متناسب با تو نیست و انقدر بی تفاوت باش که  اثر جاذبه زمین,این اثر  که سهل است اثر انسان بودنت ,را خنثی کند.

حوصله نوشتن و بجث جدی کردن را ندارم ! یعنی اگر هم دلم می خواست داشته باشم دیگر  همان دل خواستن هم ازبین رفت .بهتر بگویم می دانم کسی حوصله خواندن حرف های جدی را ندارد .انقدر خسته هستیم از این جا  و از این بیست و چند روز و دل نگرانیم و مشوشیم که دیگر دغدغه های ذهنیمان اجازه جدی نوشتن به ما نمی دهد .  ببخشیدشاید کلی گویی کرده باشم ! اما خودم را که میبینم ؟!

بیست و چهار روز مانده است و دیروز دوم خرداد بود و من دلم می خواست همان دیروز می نوشتم .بعد با خودم گفتم بگذار دیگران بنویسند که یک زمان دوم خردادی بود !  من فقط دوست دارم ببینم بیست و چهار روز دیگر چه روزی خواهد شد؟  چرا که من سعی می کنم    فقط در خاطراتم گذشته ها  را گه گاهی مرور کنم مثل درس هایی که انقدر خواندی و از بری که قبل از امتحان فقط کافی است یک نگاهی به ان بیندازی ان وقت همه اش خط به خط جلوی چشمانت رژه می روند .بگذریم, داشتم می گفتم دیروز دوم خرداد بود و من امروز به انگشتانم فکر می کنم که کمند برای شمارش روزهای باقیمانده و به فردا ها فکر می کنم و روزهایی که دلم می خواهد سفیدباشند !

از سوژه حرف زدم و از تکرا ر و از در هم و بر همی اما نمی دانم چطور شد که به روز های سفید رسیدم.یعنی رسیدم؟ یعنی رسیدیم؟؟؟

 


موضوعات یادداشت


نقدی بر داستان عزیزم

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 84/3/1::: ساعت 10:50 عصر

این پست را اختصاص می دهم به نقدداستان ( عزیزم)که توسط یکی از خوانندگان اندیشمندم جناب اقای راد بوی نویسنده وبلاگ طرح وداستان نوشته شده است .قبل از هر چیز لازم است از ایشان به خاطر دقت و نکته سنجی ظریفشان قدر دانی کنم.از خوانندگان عزیز هم خواهش می کنم که مرا از نظرات خویش پیرامون این متن و داستان عزیزم بی بهره نسازند. 

 

 

نگاهی  به داستان * عزیزم * نوشتهُ مریم  ( وبلاگ زلال پرست )

 

داستان بر مبنای زندگی زن وشوهر جوانی است که با عشق بهمدیگر ، ازدواج کرده اند .و گویا در همان اوائل زنگی مشترکشان ، در اثر تصادفی ، اتومبیل شان به ته دره سقوط می کند. زن از ناحیه پا فلج و زمین گیر می شود.بعد از آن زن و ویلچیربه دو جزُ جدائی ناپذیر همدیگر تبدیل می شوند.و این زن را از درون در هم می شکند. این تراژدی با توجه به فضای حاکم بر جامعه ای که زن در آن زندگی می کند ، یعنی یک فاجعه تمام عیار.مرد که زن را دوست دارد و در فلج شدن وی خود را مقصر میداند، شدیدا احساس گناه می کند. خواسته و نا خواسته عشق و ترحم در هم می امیزد، و این به مهمترین عامل شکنجهُ روحی زن تبدیل می گردد. زن با توجه به عشق و علاقه ای که به مرد دارد، در صدد است که فداکارانه از سر راه اش کنار رود و تا اخر عمر وبال گردن اش نباشد. زن در این راستا حتی بعضا به اقدامات سادیستی نیز دست میزند.از طرف دیگر گوئی مرد داوطلبانه در صدد پذیرش یک چنین آینده ای است .حال ، عذاب وجدان در امر این پذیرش تا چه اندازه نقش دارد ، سر نخی داده نشده است. سوژه داستان زمینی و برای خواننده ملموس است . نویسنده در پردازش نظم درونی داستان موفق است ،و با ظرافت  آس نهائی " ویلچیر" را در آخر داستان بر زمین می زند.و مسیر قضاوت خواننده را دچار دگرگونی می کند.

 

نقاط ضعف داستان

    در آغاز داستان ، زن می گوید " صدایش را که می شنوم دلم می خواهد فریاد بزنم و بگویم : تنهام بذار اینقدر بمن پیله نکن !اینقدر نکو ......در حالیکه پائین تر، در همان پاراگراف می گوید

"..بسمت در میروم وبا قدرت دراطاق را به هم می کوبم .." و یا باز هم پائین تر...گلدان کریستالی راکه مادرش سه سال قبل به ما هدیه داده بود، از روی میز بر میدارم وبه سمت در پرتاب می کنم ..." در اینجا می بینیم که زن بر خلاف گفتهُ خود  در بالا، با کار هائی که می کند عملا توجه می خواهد. از تنها ماندن با واقعیت وجودی خود وحشت دارد. نمی خواهد پشت درب های بسته تنها رها شود. در واقع بین گفتاروعمل زن نا همحوانی موجود است

 

برای پاراگراف چهارم  چیزی درمایه های پاراگراف پائین را پیشنهاد می کنم :

 

ومن کلافه می شوم،عصبی می شوم،فریاد می زنم، واو بی آنکه توجهی کندکه گلدان عزیزش به چه روزی افتاده، به طرفم می آید . صدای "آخ " اش را که می شنوم،می فهمم که شیشه شکسته ها کار خود را کرده اند. منتظرم اعتراض کند، چیزی بگوید،آرام سرش را نزدیک می آورد ومی گوید" عزیزم خودتو اینقدرعذاب نده ، بیا یه کم ببرمت بیرون هوات عوض شه" و بعد یقهُ لباسم را مرتب می کند ولبخند می زند و بعد چشمکی، چقدر دلم می خواهدبه او بگویم " اینقدر به من نگو عزیزم !"

 

در پاراگراف ششم . اصولا باید با وارد شدن فرد به اطاق ، بوی عطرش همه جا را بگیرد ، نه با خارج شدن !

 

در پاراگراف هفتم . چرا رد  دود ؟ چرا خود دود نه؟

 

 

پی نوشت:اگر درسایزو فونت این پست مشکلاتی رخ داده باور کنید که من بی تقصیرم و مشکل از پارسی بلاگ است!

 

 

 


موضوعات یادداشت


عزیزم

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 84/2/29::: ساعت 1:14 عصر
 

هر چه کردم این داستان را ویرایش کنم نشد که نشد ! خودش امد و اصرار شدیدی دارد بر اینکه همینطور باقی بماند .من که از پس ناز هایش بر نیامدم شما اگر می توانید کمکم کنید تا کمی اراسته تر ش کنم. 
 

                                       عزیزم 

((بلند شو عزیزم بسه دیگه ! یک هفته است که از اتاقت بیرون نیومدی اخه چرا اینقدر به خودت ظلم میکنی؟))

صدایش را که میشنوم دلم می خواهد فریاد بزنم و بگویم :(( تنهام بذار اینقدر به من پیله نکن !اینقدر نگو چکار کن و چکار نکن...))و بعد در اتاق را محکم ببندم وبرای انکه لجش را دربیاورم  یک سیگار روشن کنم و با تمام وجو د پک بزنم!بعد وقتی دراتاقم را باز می کند با عصبانیت سرم را بر گردانم و به او بی اعتنایی کنم .به سمت در می روم و با قدرت در اتاق را به هم می کوبم ,منتظر صدایش می مانم;  با همان اهنگ همیشگی اش که می گوید :((عزیزم چیزی می خوای؟ چرا دراتاق رو محکم میبندی؟ برای اعصابت خوب نیستا!)) اما صدایش را نمی شنوم گلدان کریستالی را که مادرش سه سال قبل به ماهدیه داده بود ,از روی میز بر می دارم و به سمت در پرتاب می کنم و منتظر می مانم که دراتاق باز شود و چشمانش به خرده شیشه های گلدان کف اتاق بیفتد.چشمانم به دراست که ارام دراتاق باز میشود و او دراستانه در,خیره در چشمان من, ایستاده است.

((عزیزم چی شده ؟باز درد اومده سراغت ؟ پاهات درد می کنه؟))

ومن کلافه میشوم, عصبی میشوم ,فریاد می زنم  , و او بی انکه ببیند گلدان عزیزش به چه روزی افتاده به سمت من هجوم میاورد !صدای جیغش را که میشنوم احساس می کنم ارام شده ام  سرش را پایین می اورد و به پاهایش نگاه می کند .دمپایی اش را در می اورد و با لبخند می گوید:(( چیزی نشد نگران نباش ! شیشه است زیاد نرفته تو )) و لنگان لنگان به سمت من می اید .سرم را بر می گردانم و او ارام سرش را نزدیک می اورد می گوید :((عزیزم خودتو اینقدر عذاب نده .بیا یه کم ببرمت بیرون هوات عوض بشه )) و بعد یقه لباسم را مرتب  می کند و لبخند می زند و  بعد چشمکی  .چقدر دلم می خواهد به او بگویم :(( اینقدر به من نگو عزیزم!))

سرش را تکان می دهد موج غریبی در موهای خرمایی اش می افتد .چشمانش را جمع می کند و خیره به چشمان من می پرسد:(( عزیزم دوست داری ببرمت همون پارکی که وقتی نامزد بودیم می رفتیم؟)) و بعد بی انکه منتظر جوابی بماند ادامه میدهد(( من میرم لباسمو بپوشم.))

از اتاق که بیرون می رود بوی عطرش همه اتاق را می گیرد همان عطری که همیشه دوست داشتم و سایه نگاهش بروی چشمانم هنوز باقی است و من چقدرچشمهایم خیسند.  به رد قطرات خونی نگاه می کنم که تادر اتاق ادامه دارند  و به ان خرده شیشه ها و به ویلچری که خودم رویش نشسته ام وبه دو سال قبل  , به تصادف,  به ته دره , به او  و به خودم و... فکر می کنم.

سیگارم را روشن می کنم رددودش همه اتاق را می گیرد او که می اید, سرش را تکان میدهد ((عزیزم سیگار برای قلبت خوب نیستا!))

مرا تکانی میدهد و من اخرین دود سیگار را فرو می بلعم! 

 

پی نوشت:تقریبا دوساعت پس از به روز کردن وبلاگ و پست کردن داستانم ,توسط یکی از دوستانم مطلع شدم که گویا این روزها سریالی از تلویزیون ایران پخش میشود که داستانش مشابه با داستان (( عزیزم)) است .به هر صورت از همین جا اعلام می کنم که این داستان هیچ ارتباطی به ان سریال ندارد .اگر چند خودم هم در عجبم که چطور بی انکه بخواهم و یا ان سریال را دیده باشم داستانهایمان اینقدر به هم شبیه درامده!!!ناگفته نماند که تصمیم داشتم داستان را بردارم ولی ترجیح دادم باقی بماند تا دوستان خواننده انرا از نظر ساختاری نقد کنند.


موضوعات یادداشت


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com