• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : عزيزم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 17 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + بسام 

    بد نبود من تازه وبلاگ شما رو ديدم داستان نويسيد

    + mina 
    salam maryam azizam ,man dastaneto khoondam ,kheili ghashang vali kami dardnak bood va vaghean delam baraye oon zan sookht ke cheghadr saboorane bisabrihaye hamsarasho tahammol mikone ,va omidvaram ke hameye kasaee ke mesle marde dastane to hastan akharesh ham injoori motehavvel beshan,ghorboonet beram
    سلام عزيز .......سريال نميبينم .....پس نمي دونم داستان شما شباهتي داره يا نه .........زيبا بود مثل هميشه ......... ولي دلم خيلي گرفت

    سلام مريم جان .

    انگار بالاخره مجوز ورود من به وبلاگ شما بلامانع شد .

    خيلي خوشحالم كه داستان همونطوري كه برام نوشته بودي هستش و اونو گذاشتي بمونه .

    داستان تاثير گذاري بود ... از طرفي مرد كه نمي خواد كسي بهش ترحم كنه قرار داره و از طرفي زني كه به دليل دوست داشتن همسرش و با توجه به وضعيت فعلي سعي در بر هم زدن انزواي مردش را دارد ...

    اين وضعيت رو كسي مي تونه خوب درك كنه كه چنين وضعي رو در واقعيت ديده باشه و حس كرده باشه .

    و براي اينكه هر دو به نتيجه مطلوب برسن كه واقعا وجود خودشون براي طرفين مهم هست نه وضعيتي كه در اون قرار دارن و آميخته با هيچ حس ترحم و دلسوزي نيست بلكه حس دوست داشتن رو مي رسونه و براي هر دو طرف و به گونه اي متفاوت ...

    اما براي رسيدن به درك متقابل و تعامل با هم به كمي زمان نياز دارند ... كه اين حس دوست داشتن قوي بشه و هر گونه ترحم رو از بين ببره ... و مشكلترين قسمت در اين بين پي بردن به اين موضوع براي مرد و زن است . چون موجب مي شه وضعيت همديگر بهتر درك كنن و براستي عزيز هم باشند ...

    يا حق

    درود بر مريم گرامي

    داستان زيبائي نوشتيد .و من نقدي برايش در دست تهيه دارم که بزودي تمام مي کنم .

    زنده و شاد باشيد .

    به رد قطرات خوني نگاه مي كنم كه تادر اتاق ادامه دارند ( فقط اين براي من كمي گنگه كه در اتاق منظور تا درب!! اتاق هست يا تا بيرون از اتاق ؟!....) البته اين به هيج وجه لطمه اي به داستان نمي زند و از قشنگي و حس لطافت اون اصلا‍ كم نمي كند . ، بيشتر براي من سوال است / در كامنتها كه نگاه كردم ، اين را بيشتر به نظرم نزديك ديدم : (خيلي خوب نوشته شده بود درست درد و سختي را كه اين عزيزم!!!!حس مي كرد را منتقل كردي ). با توفيق روز افزون برايت .

    سلام داستانت نشست ... به خصوص اون قسمت رد قطرات خوني كه تا اتاق دنباله پيدا مي كنه خيلي قشنگ تصوير شد عزيزم!

    سلام - داستان عزيزم را خواندم چهارچوب محمكي داشت اما آخرش انگار چيزي كم بود. به هرصورت لذت بردم. موفق باشي
    خيلي خوب نوشته شده بود درست درد و سختي را كه اين عزيزم!!!!حس مي كرد را منتقل كردي

    آخرش خيلي خوب تموم شد

    نوشته جالبي بود
    اسم وبلاگت حال داد

    مريم عزيز خيلي خوشحالم از اينکه کامنتون رو در وبلاگ سپينود ديدم و باعث شد بيايم و اينجا را هم ببينم..اميدوارم هميشه و هميشه موفق باشين و قلمتون هم روان باشه مثل همين حالا...

    سلام .....

    داستان جالبي نبود .... قشنگ بود ....

    يا علي

    + بانوي باران 
    داستان زيبايي بود مريم جان................
       1   2      >