سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 209511

  بازدید امروز : 82

  بازدید دیروز : 126

زلال پرستم - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

زلال پرستم - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

همه

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 83/11/24::: ساعت 2:37 عصر

برای سخن گفتن با همه باید از چیزهایی سخن گفت که مال همه است:لذت ,خورشید,احتیاج,مبارزه با مرگ و... .

اندره موروا 

 

هیچ وقت همه را نمیتوانی پیدا کنی !همه یعنی چند نفر ؟همه فقط مقیاس من و تو هستند برای ساکت کردن اشوب های درونمان!...بعضی وقتها هم همین همه توجیه مضحکی برای اشتباهات مامی شوند مثلا:همه میگن اینطوری بهتره! ...

ایا واقعا نیازی هست که با همه سخن گفت؟این همه یعنی چند نفر؟!

پی نوشت :این روزها خیلی به همه توجه می کنم که چقدر مضحکانه در زندگی هایمان  وارد می شوند و ما نمی فهمیم! چه راحت  و چه بی صدا و ما فقط لبخند میزنیم.


موضوعات یادداشت


نقاب

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 83/11/22::: ساعت 7:3 عصر

  پشت این نقابهای رنگارنگ هر روز ه یمان ,هیچ نیست الا همه ای که خود هم نمی شناسیمش .همه ای که از هیچ کوچکتراست و خوارترونقاب میزنیم که به این همه, باور متفاوت بودن را بقبولانیم ویا خوشباورانه فریبش دهیم که ((دیگری)) هستیم اما شب که میشود از دیدن این همه فرار میکنیم در پستوی همیشه بیدار ذهنمان! ...

  نقاب هم چیز خوبی است برای فریب دادن خودی که دیگر خودنیست ..که یک مجنون بی هویت است و دلخوش به هیچ اری به هیچ...اری نقاب چیز خوبی است برای مخفی کردن التهاب روح , برای معکوس نشان دادن هیجانات ذهن وفریب دادن دیگری که نقابک تورا نشانه بودن تو می داند! اری که اگر این نقاب نبود چه زندگی ها که در نطفه خفه شده بود  وچه مرده هایی که ادعای زنده بودن را به گور میبردند.نقاب چیز خوبی است گرچه هیچ نیست الا همه ای که ماهستیم و خوشباورانه انکار میکنیم!

 


موضوعات یادداشت


پچ پچ های پوچ

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 83/11/21::: ساعت 9:39 صبح

سنگینی عجیبی تمام فضای مرا درگیر کرده است

و صدای پچ پچ غریبی

تن همه سلول ها ی مغز مرا زخمی کرده است

من و تمام هوای این اتاق

پر شده ایم از اطلاعات سردی که رعشه به انداممان می اندازد

و

همه انهاییکه فکر می کنند این جا هستند

چه بی تفاوت به هستی شان

ابتذال این  پچ پچ ها را تحسین میکنند

وچه بی توجه به بودنشان

ناب ترین لحظات بودن راتحقیر میکنند

و

 اگاهانه ((انسان)) می کشند

ولبخند می زنند! ...

این شعر (اگر به شعر توهین نکرده باشم بهتراست بگویم این هذیان ذهن)سه سال قبل سر یکی از کلاس های دانشگاه به دهنم امد و شد  چیزی که این جامیبینید .نمیدانم چه شده این روزها همش این شعر جلوی چشمم رژه میرود !...

 


موضوعات یادداشت


ماندن به ناگزیر

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 83/11/19::: ساعت 10:2 صبح

ماندن به ناگزیر

و به ناگزیری به تماشا نشستن

که روتاتیف ها چگونه

بزرگترین دروغ ها را

به لقمه هایی بس کوچک مبدل میکنند.

و دم فرو بستن-اری-

به هنگامی که سکوت

تنها نشانه قبول و رضایت است.

دریغا که فقر

چه به اسانی

احتضار فضیلت است.

به هنگامی که ترا از بودن و ماندن چاره نیست

بودن و ماندن

رضا و پذیرش.

......

(احمد شاملو)

سکوت:بعضی وقتها مجبوری سکوت کنی انقدر که حنجره ات از التهاب سکوتت منفجر شودان گاه همه می فهمند راز این سکوت در ویرانگریش بود ودر رسالت سنگینی که میدانستی بهایش کم نیست.هر وقت این شعر شاملو  را می خوانم به رسالت سکوت میاندیشم!

فلسفه بافی از نوع ایرانیش:در تاکسی نشستم .راننده تاکسی پیرمردی است هفتاد یا هشتاد ساله!و زیر لب غرغر میکند منتظر است مسافری را بیابد که بتواند کمی با او درد و دل کند(من که حواسم به کتابی است که تازه خریده ام و حتی اگر هم بیکار بودم دل گوش دادن به دلواپسی های یک پیرمرد هشتاد ساله را نداشتم)...بعد از مدتی تاکسی روبروی یک پیرمرد  می ایستد و جمع ما تکمیل میشود .هنوز ننشسته نگاهی به عقب میاندازد و می گوید :هی خدا... کجایی جوانی که یادش به خیر ! و این سراغاز مکالمه بین راننده ومسافر میشود . بحث ها از احوالپرسی ها معمول خارج میگردد و می رسد به بحث های سیاسی , اجتماعی وفلسفی!!! .

راننده تاکسی می گوید :ای خدا جون عزیزت!یه  نگای بکن ایی جوونها  همی طور سی خوشون الاف میگردن مو پیرمرد باید سی یه لقمه نون تو ایی سن با ایی وضعیت وو ارترز گردن بیام شوفری کنم!ها خدا خوشش میا؟مثلا بچهام رفتن دانوشگاه درس بخونن مهندس بشن ایسه بیکارن همش خوسیدن تو خونه(خوابیده اند در خانه)  

مسافر :ها بو خدا! مو نمی فهمم ایی خدا کجان! سی چه گوشاش گرفته .عامو (مخاطب راننده تاکسی است) ایی خدا تا دق مرگمون نکردها دس وردار نی!

راننده :نه عاموها مو تازه گیا به ای نتیجه رسیدم که خدا نییییی!(خدا نیست) دلیلم دارم یکی از بچام (با  حرکت ضمه رو حرف ب :پسرهایم) می گه یه نویسنده فرنگی گفته ((خدا مرده است)).*

مسافر :راستییتن؟

راننده :هی مگه مو بیکارم سیت دروغ بگم!

مسافر :البته بگم ها مو هم به ایی نتیجه داشتم میرسیدم!

.

.

.

نتیجه :نزدیک است فقر به کفر منجر شود...

پی نوشت: این مکالمه به  لهجه متکلم ها نوشته شده اگر چند ممکن است بعضی از کلمات را به درستی ننوشته باشم .

 

*نیچه

 

 

  

 


موضوعات یادداشت


خاطرات یک ؟(داستان)

نویسنده:زلال پرستم::: جمعه 83/11/16::: ساعت 11:4 عصر

خسته شدم از بس از  این طرف به اون طرف پرتم کردند.تمام بدنم کوفته شده اخه بی مروتا دلتون به حال این بیچاره نمی سوزه ! چقدر اسباب تفریح شما باشم.یک زمانی برای خودم کسی بودم هیاتی داشتم ورنگ ورویی .ولی کجاست ان روزها ...بعضی وقتها پسرک همسایه دستی به سرم میکشیدامااز وقتی که او رفت همین ته مانده محبت ها هم تمام شدو من ماندم واین کوچه پراز ازدحام ...ااااااااخ حواستو جمع کن پهلومو شکوندی...

پسرک نگاهم می کند و بلند میگوید:  اه اینم که ترکید...دوستانش دورم جمع می شوند و یکی از انها میگوید:ولش کن یکی دیگه می خریم  .و بعد پایش را به سمتم می اورد...احساس خوبی به من دست می دهد اوج می گیرم وناگهان خیس میشوم نگاه که میکنم  دور وبرم فقط اب است .من به روی اب میروم حالا از همه زندگیم فقط لحظات اوج را به یاد می اورم همان لحظات شیرینی را که در چهار چوب دروازه می نشستم .


موضوعات یادداشت


پلیس ایران یا د...

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 83/11/15::: ساعت 1:58 عصر

در جاده ای که ماشینی از روبرویت می اید و با حرکت دستش به تو می فهماند که پشت پیچ بعدی یک ماشین پلیس! ایستاده است .سرعت را کم می کنی و مثل یک بچه خوب در محدوده خطوط ممتد  سبقت نمی گیری و کمی که دقت می کنی می بینی که چقدر بچه های خوب زیاد شده اند همه پشت سر هم یواش یواش و با رعایت تمام قوانین رانندگی , رانندگی می کنندولی هر چه که می روی به ماشین پلیس نمی رسی پس نتیجه می گیری که راننده ای که با علامت دستش می خواسته است به شما حضور پلیس را اخطار دهد اشتباه کرده و یا خواسته کمی سر کارت بگذاردخوب پا روی گاز می گذاری و می روی و با نهایت خوشحالی از یک کامیون زشت بد ریخت که در نهایت ارامش در حرکت است سبقت می گیری(در محدوده ممنوعه) که یک دفعه صدای اژیر ماشین پلیس را می شنوی....وااااااای....

خوب کنار جاده پارک می کنی اقای سرکار هم برگ جریمه را در می اورد و شروع به نوشتن می کند ماشینهای دیگر هم از کنارت می گذرند و بعضی از راننده ها به علامت تاسف سر تکان می دهند و تو هنوز نمیدانی چه خبر شده است!بعد اقای سرکار شروع به خواندن جرایمت می کند ...سرت سوت می کشد و به این فکر می کنی که چطور باید به خاطر یک سبقت کوچک 50 هزار تومان جریمه بشوی! اما اقای سرکار زیاد نگرانت نمی گذارد چرا که راه حل بهتری دارد:

((شما می توانید نصف این مقدار را به من بدهید برایتان جریمه نمی نویسم و لازم هم نیست که گواهینامه ات رابه من بدهی...))

حالاچند ساعت از ان موقع گذشته است 25 هزار تومان به اقای سرکار دادی و به این فکر می کنی که چرا باید 25 هزار تومان رشوه می دادی .مگر پلیس حافظ جان و مال انسانها نیست!بعد از کمی فکر کردن از کنار یک ماشین پلیس دیگری عبور می کنی و می بینی که اقای سرکار دیگری در حال گرفتن جریمه(!)از یک راننده بیچاره اتوبوس است و...حالا این تو هستی که دستت را می چرخانی تا به راننده های دیگر خطر حضور پلیس را اعلام کنی.

نتیجه :فلسفه وجودی حضور پلیس در جاده های ایران تغییر کرده است چرا که در جاده های بین شهری از میزان جرایم  نه تنها کاسته نشده است بلکه بیشتر  هم شده در ضمن اینکه  کسب و کار عده ای هم رونق گرفته است ...

 

 

 


موضوعات یادداشت


تنها انکه اراده کند مجبور شود مجبور میشود

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 83/11/12::: ساعت 11:45 عصر

   هر وقت احساس می کنم که کاری را انجام می دهم که مخالف با عقاید و ارزشهایم هست این جمله در گوشم زنگ می زند .هر وقت احساس می کنم کسی مجبورم می کند تا کاری را   که دوست ندارم انجام دهم به خودم تلنگر می زنم ;چرا که من به این باور رسیده ام که تا خودم نخواهم دیگران نمی توانند قالبم را عوض کنند ومن خوب می فهمم که تنها ان که اراده کند مجبور شود مجبور میشود.

  داستان من و محکوم کردن همجنسانم هم از همین جا ریشه می گیرد. نمی خواهم بگویم که همه مشکلات زنان بدست خودشان ایجاد شده است اما بیراه هم نیست اگر  بگویم پذیرش بی قید و شرط و افراطی شرایط سخت از جانب زنان تشدید کننده این باور شده است که زنان جنس دوم هستند.اگر می گویم بسیاری از زنان خود دوست دارند که مطیع باشند به دلیل ان است که هر روز با نمونه های بسیاری از انها در محیط کار دانشگاه,کوچه , تاکسی و...در ارتباطم .زنانی که بدون اجازه همسرانشان اب هم نمی خورندو اگر ببینند یکی از همجنسانشان به شکل دیگری برخورد می کند اورا خارج از معیار میبینند(انورمال).انهایکه بدون اجازه همسرانشان نمی توانند تصمیمی بگیرند و حتی ارائه نظری کنند...خوب حتی اگر بپذیریم که در بوجود امدن این مساله عوامل محیطی ,احتماعی و فرهنگی نیز دخیل بوده است باز این توجیهی بر رفتار پایین دستی زنان در مقابل همسرانشان نیست اگر چند هدف من از نوشتن این متن این نیست که زنان را به بی حرمتی در مقابل همسرانشان وادارم  ولی چه خوب میشد اگر زنان می دانستند چه جایگاهی دارند و با حق و حقوق واقعی خود بیشتر اشنامیشدند .اگرچند بعضی وقتها فکر میکنم در جامعه ما شاید بهتر است زنان این گونه رفتار کنند تا به قول دوست عزیزم سارا ((نسل مان باقی بماند)).بگذریم نمی دانم چرا نمی توانم بپذیرم که زنان در بوجود اوردن شرایط بدشان خود بی تقصیرند اگر چند بازهم نمی توانم همه تقصیر ها را به گردن خودمان بیندازم چرا که خیلی مسایل و برخورد ها هم هست که از کنترل ما خارج است ولی یک نکته هنوز باقی است .بالاخره این مردان توسط همین زنها تربیت شده اند اگر مادری اندیشه های مثبت را به فرزندانش(پسر و دختر)انتقال دهد شاید هیچگاه شاهد برخوردهای ناخوشایند و طلم و اجحاف بر زنان نباشیم...شاید وشاید وهزاران شاید دیگر...

امروز وقتی چند وبلاگ را خواندم حس و حال نوشتن را ازدست دادم .چه شده هر جا که میروم یا خسته ا ند یا کسل شده اند یا بی حوصله اند و....گویا یک بیماری مسری بین تمام وبلاگ نویسان در حال شیوع است .همه افسرده غمگین نا امید ویا ...

چقدر کارهای عقب مانده دارم کاش من دو تا بودم و یا کاش هر روز دو تا بود...


موضوعات یادداشت


بحر در کوزه

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 83/11/10::: ساعت 11:40 عصر

من اکنون رسیده ام به کناره دریایی بی انتها

دریایی موج زن از درد

دریایی از ان الهام های پاک اهورایی

که در این قرن های سکوت جاهلی

ابشخور هیچ احساس نبوده است.

از ان گوهر های گران بهای غیبی

که در این خلوت تاریخ

در صدف هیچ((فهمیدنی )) نگنجیده اند

.من چگونه این کوزها را پر کنم

و بدهم به دست توی تشنه

ای جان سوخته اپولون!

ای که جوی الوده این بازار

از کنارت می گذرد!

می دانم تشنه ای اما...

اما این دریا را در کوزه نمی توان کرد.(دکتر علی شریعتی)

............

زن خودش را خیلی غریب پوشانده بود .اولش فکر کردم محتاجی است که طلب پول می کند ولی دقت که کردم متوجه شدم((گدا )) نیست با خودش حرف میزد! ... میگفت که شوهرش او را از خانه بیرون کرده بود تنها  به دلیل ان که روی حرفش حرف زده بوده .هر چه با خودم فکر کردم نتوانستم تصور کنم یک مرد چگونه می تواند همسرش را از خانه مشترکشان بیرون کند .احساس مالکیت تا این حد؟جالب این جاست که زن میگفت :مرد است حق دارد. فشار کاریش زیاداست ...چه کنیم از دست این زن های مردسالار!!! شاید همین برخورد این زن و امثال ان با همسرانشان تشدید کننده برخورد هایی این چنینی است.

پی نوشت :راستی من متوجه یک موضوعی شدم امار بازدید از وبلاگم نسبتا خوبه ولی فقط درصد کمی از بازدید کننده ها نظر می دن اگر ممکنه دلیلش را بگید ,در واقع برای یک نویسنده مهمه که یدونه خواننده در مورد نوشته اون چه نظری داره به دلیل این که باید یک نتیجه گیری بعد از هر نوشته داشته باشه حتی اگر همه خوانندگان نظری مخالف با نویسنده داشته باشن.


موضوعات یادداشت


ایمان

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 83/11/8::: ساعت 2:50 عصر

شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده  در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاوردبه پاکی اواز  اب ها

شاید ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی دانست

نام ان کبوتر غمگین که زدلها گریخته است

ایمان بود!

فروغ فرخزاد

 

ایمان:این روزها خیلی ها ادعای داشتنش را دارند(وه چه خیال باطلی) و نداشتنش فیکور و ژست روشنفکری عده دیگری شده است.نمیدانم چه شده که هر کسی که سه چهار تا کتاب از نبچه ,میلان کوندرا,ژاک دریداو... می خواند یک شبه می شود روشنفکر(بخوانید فووووووووق پست مدرن)و از ان جا که این از شرایط اولیه روشنفکرشدن (البته از نوع روشنفکر نماییش) است که همه ارزش ها و اندیشه های گذشتگانت را به باد تمسخر بگیری و منکر همه ان ها بشوی ,در کوتاه ترین زمان ممکن به این نتیجه می رسد که نه خیر :انسان معیار همه چیز است!!!و همه گذشتگان و تمام اندیشه ها و سنتشان پوچ بوده و باطل و تنها کسی که درست می اندیشد همان روشنفکری است که تنها با خواندن کتاب چنین گفت زرتشت نیچه از این رو به اون روشده است.هر چند مشکل از نیچه و میلان کوندرا و نویسندگان دیگر از این دست نیست چرا که انها خود نیز هر یک به طریق خود در جستجوی معنا و حقیقت بوده اند بلکه مساله چیز دیگری است مشکل از ماست که بدون تحلیل و اندیشه می خوانیم و الگو ساز ی می کنیم بی ان که بدانیم خود واقعی مان به چه چیز اعتقاد داشته است.همه کارهایمان شده فیکور و کلاس!یک روز مطابق مد روز فیکور مثلا صادق هدایتی می زنیم و چند روز بعد می شویم کس دیگری و همینطور مطابق مد روز ژست های روشنفکریمان را تغییر می دهیم و مدام می گوییم که مدرن شده ایم.بی ان که بدانیم چه نصیبمان شده از این اشفته بازار.

به هر صورت از فیکورهای این دوره هم ((بی ایمانی )) است .هر کسی (بی توجه به استثنا ها)را که می بینی خوب حرف می زند و نو می اندیشد(در ظاهر البته)صریحا میگوید به این مفاهیم غیر مدرن اعتقادی ندارد و در واقع ایمان از نظر ایشان ابزاردست ادمیان عامی است بعضی هایشان هم که دم از سکولار بودن می زنند حتی نمیداند ((سکولار ))یعنی چه؟

البته باید بگویم که منظور من از ایمان داشتن دینداری و دین باوری نیست .ایمانی که من از ان حرف می زنم یک احساس  عمیق فرا زمینی است که به انسان ارامش غریبی می دهد .اورا به کمال می رساند و بعد روحانی ادمی را ارتقا می بخشد احساسی که این روزها در زرق و برق های مادی گم شده است.اگر حساب ایمان داشتن را از دینداری جدا کنیم مطمئن باشید که تعداد دیندارها بسیار بیشتر از ایمان دارها خواهد بود.همین است که باید بگویم ایمان این روزها فقط اسم خیلی قشنگی است!

پینوشت:با عرض پوزش از همه خوانندگان من قصد توهین به هیچ نویسنده ای را نداشتم نه نیچه(خالق ابر انسان جاودانه) و نه کوندرا و نه بقیه نویسندگان. ..چه بسا که شخصا هم از خوانندگان همین نویسندگان باشم .فقط می خواستم بگویم که ما سرسری خوانانی بیش نیستیم و چقدر این بزرگان از سرسری خوانان بیزارند!

 

 


موضوعات یادداشت


خانه ادریسی ها

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 83/11/6::: ساعت 10:44 صبح

خانه ادریسی ها:چند روزی هست که کتاب خانه ادریسی ها را شروع کرده ام قبل از این هیچ علاقه ای به خواندن رمان های ایرانی نداشتم به جزرمانهای چند نویسنده محدود که عموما همه انها مرد بودند مثل صادق هدایت,صادق چوبک,احمد محمود,اسماعیل فصیح ,مهدی سحابی و عباس معروفی به عبارتی خواندن باقی رمانهای فارسی(!) را نه بیهوده شاید پیش پا افتاده فرض می کردم ,تنهاهمین نویسنده های بزرگ  را می شناختم که هر کدامشان  در دنیای جدیدی رابه رویم گشوده بودند .نمی دانم چه عاملی باعث شده بود که وقتی یک رمان ایرانی را به من پیشنهاد می کردند یاد نوشته های مبتذل فهیمه رحیمی و نسرین ثامنی و...می افتادم و قید خواندن ان را میزدم .راحتر بگویم این دلزدگی ها وقتی بیشتر می شد که می شنیدم نویسنده رمان یک زن است! در حالیکه این احساس درونی با تمام عقایدم در تضاد غریبی بود.چرا؟ زیرا همواره اعتقادم برا ین بود که زنان در تمام عرصه ها می تواند با مردان رقابت کنند و حتی از انها پیشی بگیرندولی عملا خودم انها را در این عرصه(رمان نویسی)دست کم گرفته بودم ولی بعد از مدتی شاید ان هم به اصرار دوست خوبم بی بی باران تصمیم گرفتم رمان های نویسندگان ایرانی را بخوانم و به پیشنهاد او این کتاب را انتخاب کردم.حالا احساس می کنم چقدر مثل غزاله علیزاده(نویسنده کتاب) در این کشور کم داریم و چقدر قلم او استوار و محکم است و برنده. دیگر فکر می کنم این کتاب چه شاهکاری بوده است و من نمی دانستم. 

کنکور:شاید ده روز پیش بود که دفاع کردم و فوق لیسانسم را گرفتم .دوستان می گفتند کمی به خودت فرصت بده و بعد تصمیم به ادامه تحصیل بگیر ولی گویا عشق به این درس وکتاب قصد رها کردن دل مرا ندارد .به هر حال حسابی درگیر خواندن درس هایم هستم چقدر احساس می کنم زنده ام وقتی میبینم هنوز می توانم درس بخوانم و زندگی کنم ,فقط یک مشکل وجود دارد :اگر می شد این کنکور نبود (چقدر خوب میشد!) معیار انتخاب در این مملکت کی می خواهد درست شود خدا می داند.بگذریم باید خودمان را با واقعیت سازگار کنیم  غیر از این چه کار دیگری می توان انجام داد.

تاکسی: امروز در تاکسی دختر بچه ای در کنارم نشسته بود و سوتی در گردنش انداخته بود مدام با مادرش حرف می زد .اسمش را که پرسیدم گویا منتظر چنین فرصتی بود تا سر صحبت را با من باز کند بدون هیچ مقدمه ای پرسیدم :با این سوت چیکار می کنی؟ خندید و گفت نمی دونی؟ببین اگه هر کدوم از بچه های بم تو گردنشون یک سوت انداخته بودن  هیچوقت زیر اوار نمی موندن چون می تونسن سوت بزنن و مردم پیداشون کنن حالا من برای احتیاط این رو انداختم گردنم!

منو می گی همینطور نگاش کردم وبه مامانش گفتم این حرف خودشه واقعامن که خیلی جا خورم .مامانش فقط خندید و گفت اره از این ایده ها زیادداره!

حالا با خودم گفتم بد نیست این دختره رو ببرند سازمان هلال احمر یه کار ایش بکنن اخه  واقعاحیفه استعدادش هدر بره.  

 


موضوعات یادداشت


<   <<   16   17      >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com