هر چه کردم این داستان را ویرایش کنم نشد که نشد ! خودش امد و اصرار شدیدی دارد بر اینکه همینطور باقی بماند .من که از پس ناز هایش بر نیامدم شما اگر می توانید کمکم کنید تا کمی اراسته تر ش کنم.
عزیزم
((بلند شو عزیزم بسه دیگه ! یک هفته است که از اتاقت بیرون نیومدی اخه چرا اینقدر به خودت ظلم میکنی؟))
صدایش را که میشنوم دلم می خواهد فریاد بزنم و بگویم :(( تنهام بذار اینقدر به من پیله نکن !اینقدر نگو چکار کن و چکار نکن...))و بعد در اتاق را محکم ببندم وبرای انکه لجش را دربیاورم یک سیگار روشن کنم و با تمام وجو د پک بزنم!بعد وقتی دراتاقم را باز می کند با عصبانیت سرم را بر گردانم و به او بی اعتنایی کنم .به سمت در می روم و با قدرت در اتاق را به هم می کوبم ,منتظر صدایش می مانم; با همان اهنگ همیشگی اش که می گوید :((عزیزم چیزی می خوای؟ چرا دراتاق رو محکم میبندی؟ برای اعصابت خوب نیستا!)) اما صدایش را نمی شنوم گلدان کریستالی را که مادرش سه سال قبل به ماهدیه داده بود ,از روی میز بر می دارم و به سمت در پرتاب می کنم و منتظر می مانم که دراتاق باز شود و چشمانش به خرده شیشه های گلدان کف اتاق بیفتد.چشمانم به دراست که ارام دراتاق باز میشود و او دراستانه در,خیره در چشمان من, ایستاده است.
((عزیزم چی شده ؟باز درد اومده سراغت ؟ پاهات درد می کنه؟))
ومن کلافه میشوم, عصبی میشوم ,فریاد می زنم , و او بی انکه ببیند گلدان عزیزش به چه روزی افتاده به سمت من هجوم میاورد !صدای جیغش را که میشنوم احساس می کنم ارام شده ام سرش را پایین می اورد و به پاهایش نگاه می کند .دمپایی اش را در می اورد و با لبخند می گوید:(( چیزی نشد نگران نباش ! شیشه است زیاد نرفته تو )) و لنگان لنگان به سمت من می اید .سرم را بر می گردانم و او ارام سرش را نزدیک می اورد می گوید :((عزیزم خودتو اینقدر عذاب نده .بیا یه کم ببرمت بیرون هوات عوض بشه )) و بعد یقه لباسم را مرتب می کند و لبخند می زند و بعد چشمکی .چقدر دلم می خواهد به او بگویم :(( اینقدر به من نگو عزیزم!))
سرش را تکان می دهد موج غریبی در موهای خرمایی اش می افتد .چشمانش را جمع می کند و خیره به چشمان من می پرسد:(( عزیزم دوست داری ببرمت همون پارکی که وقتی نامزد بودیم می رفتیم؟)) و بعد بی انکه منتظر جوابی بماند ادامه میدهد(( من میرم لباسمو بپوشم.))
از اتاق که بیرون می رود بوی عطرش همه اتاق را می گیرد همان عطری که همیشه دوست داشتم و سایه نگاهش بروی چشمانم هنوز باقی است و من چقدرچشمهایم خیسند. به رد قطرات خونی نگاه می کنم که تادر اتاق ادامه دارند و به ان خرده شیشه ها و به ویلچری که خودم رویش نشسته ام وبه دو سال قبل , به تصادف, به ته دره , به او و به خودم و... فکر می کنم.
سیگارم را روشن می کنم رددودش همه اتاق را می گیرد او که می اید, سرش را تکان میدهد ((عزیزم سیگار برای قلبت خوب نیستا!))
مرا تکانی میدهد و من اخرین دود سیگار را فرو می بلعم!
پی نوشت:تقریبا دوساعت پس از به روز کردن وبلاگ و پست کردن داستانم ,توسط یکی از دوستانم مطلع شدم که گویا این روزها سریالی از تلویزیون ایران پخش میشود که داستانش مشابه با داستان (( عزیزم)) است .به هر صورت از همین جا اعلام می کنم که این داستان هیچ ارتباطی به ان سریال ندارد .اگر چند خودم هم در عجبم که چطور بی انکه بخواهم و یا ان سریال را دیده باشم داستانهایمان اینقدر به هم شبیه درامده!!!ناگفته نماند که تصمیم داشتم داستان را بردارم ولی ترجیح دادم باقی بماند تا دوستان خواننده انرا از نظر ساختاری نقد کنند.