ان روزها یک جا بود به زیر گنبد کبود که در ان هیچ چیز نبود بی هیچ ((یکی بود یکی نبودی))و اخرش هم هر چه که بالا می رفتیم هیچ ((ماستی)) نبود پایین هم که می امدیم خبر از هیچ ((دوغی)) نبود و خوشبختانه همه قصه های ما(( راست)) بود! قصه گورا همه مان می شناختیم یعنی از خودمان بود و فکر می کردیم که قصد فریبمان را نداردو چه دلمان خوش بود که هر چه می گوید راست است که اخر داستان همیشه کلاغه به خانه اش می رسدو زیاد هم به چرا و چگونه اش فکر نمی کردیم همین که اعتماد کرده بودیم که زیر گنبد کبود فقط یکی است برایمان کافی بود.
ساده بودیم انقدر که همه ان چه را که قصه گو میگفت باور میکردیم و قصه گو زودتر و بیشتر ازان چه که انتظارداشته باشد ما را شناخت .شناخت که سادگی مان انقدر ها هست که بی هیچ مشکلی به نفع خودش اخرداستان را تغییر دهد و ما هیچ متوجه نشویم و به قولی در عوالم خودمان سیر می کردیم که نفهمیدیم (( یکی بود یکی نبودی)) به اول داستانمان اضافه شده. یعنی انقدرقصه گو برایمان بزرگ و خوب و مقدس و ...تعریف شده بود که جرات شک کردن به داستان ومهم تر از ان به قصه گو را نداشتیم .به همین سادگی!
خلاصه قصه گو خیلی راحت شناختمان هر چند که او خودش هم یکی از ما بود اما چه کنیم که یاد گرفته بودیم قصه گو ها را استثنا ببینیم .یادمان رفته بود که قبل تر ها یکی به ما گفته بود قصه گو ها هیچ وقت راست نمی گویند هیچ وقت!
داستان ما به اخر رسید .انزمان بود که متوجه شدیم بالا که می رویم ماست است .پایین که می اییم دوغ است و قصه ما دروغ است....چه باید می کردیم ؟
قصه گو ما را خوب شناخته بود .یک روزامد و گفت برای تنوع بوده که داستان را تغییرداده برای ان که ما خوشمان بیاید و او ما را دوست داردو ... ماهم (( جو گیر )) شدیم و گفتیم راست می گوید هر چه باشد او قصه گو است.
این روزها از میان ان همه ادمی که نشسته اند و به حرف های قصه گو گوش می دهند ,بعضی ها خودشان را به خواب زده اند. بعضی ها بعضی وقتها , وسط حرف قصه گو می پرند و می گویند :((ثابت کن که حر فهایت راست است))بعضی های دیگر فقط حرص می خورند و دم نمی زنند و عده ای هم شادمانه به دهان قصه گو خیره شده اند تا هر نقشی که او برایشان می نویسد را به خوبی بازی کنند ...
قصه گو خوشحال است ;اخر او مارا خوب شناخته است !!!