تعداد کل بازدید : 207036

  بازدید امروز : 108

  بازدید دیروز : 253

مرداد 85 - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

مرداد 85 - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

جنگ

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/5/22::: ساعت 10:35 صبح

... فکرش را بکن! دلم می‌خواست از شرّ جنگ خلاص بشوم. شرمنده، اما در عین حال زنده به صلح برگردم، همان‌طور که آدم بعد از شیرجه‌ای طولانی، خسته به سطح آب برمی‌گردد... چیزی نمانده‌بود موفق هم بشوم... ولی جنگ واقعن بیش از این حرف‌ها طول می‌کشد... هرچه بیش‌تر طول می‌کشد، اشخاص منفوری که از وطن متنفر باشند، کم‌تر پیدایشان می‌شود. وطن حالا دیگر همه‌جور قربانی و هر جور گوشتی را بدون توجه به مبداء و منشاءش قبول می‌کند... وطن در انتخاب شهدایش پاک سربه‌هوا شده. امروز دیگر سربازی نیست که شایسته‌گی حمل اسلحه و مخصوصن مردن زیر آتش اسلحه و کشته‌شدن را نداشته‌باشد... آخرین خبر این‌ است که می‌خواهند از من قهرمان بسازند!...

 

نقل از: سفر به انتهای شب / نوشته‌ لویی فردینان سلین / ترجمه فرهاد غبرایی / نشر جام / تهران 1373

 


موضوعات یادداشت


روان نژند

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/5/17::: ساعت 8:13 عصر

 نیچه روان نژند بوده ؟پرت وپلا میگفته یعنی؟میشود ادمی اینچنین در اوج نبوغ روان نژند باشد؟عجیب است برای من که چرا یونگ می گوید نیچه در کشمش با ناخوادگاه خویش(ابر انسان )را خلق کرد ،کسی که خودنیچه بود با تمام تضاد های شخصیتی اش!

اینها را در کتاب روانشناسی ضمیر ناخوادگاه یونگ خوانده ام.

---

یادم می اید وقتی نیچه را شناختم استاد فلسفه ام گفت :حواست باشد با تعصب نیچه را نخوانی ،یادت باشد که هیچ فلسفه ای را با تعصب قبول نکنی و اگر درست به خاطر داشته باشم گفت :نیچه از سرسری خوانان بیزار است !بعدمجبورم کرد اولین کتابی را که از نیچه خوانده ام ، برایش تفسیر کنم اولین کتابی که خواندم تبار شناسی اخلاق بود !بعد از خواندن ان در دنیای نامعلومی بودم که هیچ سر و ته ای نداشت .استادم می گفت خواندن این کتاب همان قدر از ادم انرژی می گیرد که بالا رفتن از کوهان روز که قرار بود در اتاق استادم از نیچه حرف بزنم تنم میلرزید فکر میکنم هیچ چیزی در مغزم سر جای خودش نبود .در ان لحظه هوای سرد اتاق را بهانه کردم اما دلیلش را خودم بهتر میدانستم .

((چنین گفت زرتشت )) را استادم به من معرفی کرد بعد گفت این کتاب را هر وقت حوصله داشتی بخوان من هم وقتی که امتحان فوق لیسانسم را دادم مشتاقانه این کتاب را در دست گرفتم اما بعد از گذشت سه ماه از اغازش به پایان نمیر سید .نفس گیر بود کلام نیچه !

وحال بعد از گذشت 4 سال از اشناییم با او احساس میکنم نشناختمش .انقدر که وقتی یونگ میگوید روان نژند بود تنها به خودم میگویم :واقعا؟

به استادم زنگ میزنم میگویم :دکتر نیچه روان نژند بوده ؟میخندد و می گوید :نبوغ روان نژندی می اورد عزیزم .اگاهی فرارتر از انچه که باید باشد تضاد شخصیتی میاورد.اگر میخواهی انسان نرمالی باشی نباید اندیشه های فرا انسانی داشته باشی.همیشه انها که اندیشه های متفاوتی با زمانه خودشان دارند از دید انسانهای عادی اطرافشان به روان نژند ودیوانه و ساحر و...متهم میشوند.بعد میگوید :چی شده بنده کسی شده ای که حالا متوجه شدی مریض روانی بوده که سالم نبوده؟من پاسخ میدهم :نه دکتر من بنده نیچه نشده ام اصلا با فیلسوف های دیگه در نظر من هیچ فرقی نمی کنه!

دکتر:پس چی؟

من:من دارم به این فکر میکنم یعنی پیامبران هم روان نژند بوده اند ؟

دکتر :قیاست صحیح نیست دختر!

سکوت استادم مرا وادار به سکوت میکند انقدر که احساس میکنم سطحی ترین سوال ممکن را از او پرسیده ام .انقدر که جرات نمیکنم خداحافظی کنم وانقدر که بعد از این تماس احساس میکنم تمام پیامبران عالم به من خیره شده اند و از من میپرسند چرا؟

سوال بی جایی پرسیده بوده ام گویا!

 


موضوعات یادداشت


در لحظه

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/5/17::: ساعت 2:5 صبح

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم،
به تو می اندیشم
وزمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان... (شاملو)

موضوعات یادداشت


شور زندگی

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 85/5/14::: ساعت 10:36 صبح
 

اولین و آخرین

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

حسین پناهی

این روزها میدانم شاید دلم یک شعر ناب بخواهد یا یک کتاب اصیل یا شاید هم یک فیلم یا تئاتر عمیق اما دقیقا میدانم که دلم صبورانه در جستجوی لبخندی است که سرشار از شور زندگی باشد ...امروز صبح وقتی به دانشگاه می امدم کودکی را دیدم که چشم نداشت اما دستانش پراز بصیرت بود و زندگی،درست وقتی که به من گفت :خانوم منو از خیابون رد میکنید ؟، ومن پر از شور شدم وقتی دستانش را در دست گرفتم .درست وقتی که با ان چشم هایی که نداشت به من خیره شد ولبخند زد ...ان کودک با ان چشم هایی که نداشت مرا دیده بود!


موضوعات یادداشت


رفتن و رسیدن

نویسنده:زلال پرستم::: پنج شنبه 85/5/12::: ساعت 4:4 عصر

 

      رسیدن مهم نیست این را باور دارم .باور دارم که ادمی هرگز راضی نمی شود هرگز به ان چه که دارد قناعت نمیکند .برای همین می گویم رسیدن یک مفهوم نسبی است .ادم می تواند درعین اینکه به چیزی کسی هدفی یا  مدرکی رسیده باشد باز هم در حسرت یا فکر رسیدن به جانشین دیگری باشد ...حالا عمیقا به این باور رسیده ام که تنها رفتن است که  مفهوم رسیدن را در ذهن ادمی متعالی می کند .حالا باور دارم که تنها رفتن مهم است و جاده هایی که برای رفتن انتخاب می کنیم گاهی وقتها در این جاده ها به ادم هایی بر میخوریم که با ما هم مسیر میشوندو همرا ه ، ادم هایی که برایت توشه را می اورند و یا حتی راهزن هایی که همه دارایی ات را ناگهان غارت می کنند ولی از همه اینها که بگذریم در همین رفتن ها ست که بزرگ و بزرگتر میشویم...پس بکوشیم در انتخاب راه های رفتنمان دقت کنیم ،جاده هایی که بیشترین درس ها و زیبایی ها را برایمان به ارمغان بیاورند.  

من باور دارم که ما امده ایم تا این جاده ها را تجربه کنیم! 


موضوعات یادداشت


دوئل

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 85/5/10::: ساعت 10:40 صبح

     یادت هست قرار گذاشتیم با هم دوئل کنیم من سر زندگی ام تو سر مرگت؟بعد وقتی هم که می مردی کلی خوشحال بودی و من احساس می کردم این زندگی لعنتی وکوفتی را به هیچ عنوان دوست ندارم .زندگی که یکنفر  دیگر به خاطر نداشتنش اینقدر ذوق مرگ می شود!بعد وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم نه! همه اش یک خواب بود و تیری که من به سوی تو نشانه رفته بودم خورده بود در تنه یک درخت بیچاره که از همه جا بیخبر جا خوش کرده بود در صحنه بازی ما.در ان لحظه فکر میکنم خوشحال بودم .خیلی راحت صبحانه ام را خوردم یک لیوان قهوه تلخ قجری و یک بشقاب پای سیب.بعد کتاب هایم را جمع کردم و ریختم در کوله پشتی ام .لب تاپم را برداشتم و امدم بیرون .صدای زنگ مبایلم را که شنیدم یاد تو افتادم .به خودم گفتم دیدی نتونست تحمل کنه؟ ...مبایل را  که از جیبم بیرون اوردم  missed call  شده بود و شماره ای هم در کار نیود  no number!

     نمیخواستم منتظر کالسکه بمانم.دوست داشتم پیاده بروم از کنار رودخانه نزدیک خانه مان و صدای اواز پرنده ها ر ا بشنوم .صدای اب و بوی خاک خیس کنار نهر را حس کنم .پیاده رفتم ولی در طول راه تمام فکرم مربوط میشد به پروژه جدید تحقیقم و اینکه چه بلایی باید سر این نانو تیوپ ها بیاورم تا یک result شسته رفته بدستم بدهند ولی راستش را بخواهی یک مقدار به تو هم فکر می کردم که نمرده بودی!

     به دانشگاه که امدم تو را دیدم نشسته بودی پشت pc و داشتی chat می کردی با یک نفر که idناشناسی داشت .فکر کنم اسمش sasha بود .سلام کردم سر تکان دادی گفتم امروز چه خبر؟کلیله و دمنه را تمام کردی ؟یا رفتی سراغ لیلی و مجنون ؟ که نه حواب سوالم رادادی ونه حتی سلام کردی .من هم که حرصم گرفته بود محکم لب تاپم را کوباندم به روی میز .

       بعد به یاد دوئل افتادم گفتم قرارمون یادت نرفته که .سرت را برگردانی و گفتی هر وقت بگویی حاضرم برایت بمیرم.من هم همان لحظه گفتم :پس همین حالا !

        از خواب پریدم هوا به طرز غریبی سنگین بود .ساعت رومیزی ام خواب مانده بود و یک لحظه به خودم گفتم عجب زندگی پیچ در پیچی خوب شد که همه اش خواب بود !بعد یک دفعه مبایلم زنگ زد و اسم تو را دیدم .

تو :سلام

من :سلام

تو :خوبی

من :مرسی

تو :کی بریم سر قرار

من:کدوم قرار ؟

تو :  یادت رفت قرار بود بریم دوئل!

من :چییییییییییییی!

خوابم تعبیر شده یعنی؟

 


موضوعات یادداشت


گوناگون!

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 85/5/9::: ساعت 5:32 عصر

گامی دگر مانده ست
 در هر کجا باشی
 در خانه های جدول معیار انسانی
ای نقطه سرگشته خط زندگی را نیست پایانی
 تا زنده ای گامی دگر مانده است
 بر جای پای من نگاهی کن
راهی که خواهی رفت ، خواهی دید
چنبر زده بر زیر گامت رشته ی دامی ست
در خط دید من گذرگاهیست
 روید سراب از زیر هر گامی
 گامی دگر باقی ست
 گامی دگر گامی
 گامی چو تیری بر مسیری گنگ
 در نعره اش شوق رسیدن ها
 گامی هدف گم کرده در مرز سرانجامی
 گامی که پاسخ بود خواهد هر سوالی را
 گامی دگر مانده است
...  

نصرت رحمانی

---

من بالاخره از غارم اومدم بیرون !ادم هر چند وقت یکبار واقعا نیاز داره که با خود ش خلوت کنه بره بشینه ته یه غار و زندگیشو سبک و سنگین کنه ...یه مدتیه دوباره شروع کردم به خوندن ارشیو وبلاگ قبلی ام و همین زلال پرست فعلی.احساس می کنم توی این مدت دو سه سال وبلاگ نویسی خیلی تغییرات داشته ام که خودم هم متوجه اش نشدم .بعضی وقتها وقتی یک پست خاصی از خودم رو می خونم احساس می کنم با اون نویسنده خیلی فاصله دارم و یا بعضی وقتها هم خودمو تشویق می کنم !جالبه نه؟ یادم می اید تقریبا ماه اولی که وارد گروه جدید دوره دکترا م شدم به چند تا  از هم گرو هی هام گفتم وبلاگ می نویسم .در واقع هدفم خودنمایی نبود یا اینکه بگم من خیلی حالیمه!(چیزی که بعضی هاشون برداشت کرده بوده بودند) بیشتر می خواستم خودمو به بچه های گروه بشناسونم .که اگه دلشون خواست منو بشناسن با خوندن نوشته هام و ایده هام این شناخت براشون راحت تر تامین بشه .البته برداشت بعضی از اونها خیلی با ذهنیت من متفاوت بوده ولی در کل احساس می کنم وبلاگ من یا بهتره بگم زلال پرست عزیز من شناسنامه من بوده و هست. هر گز از نوشتن وبلاگم پشیمون نیستم !

---

 خیلی خوبه ادم در یک لحظه که انتظار هیچ اتفاقی رو نداره یکدفعه یک معجزه ببینه!!!حالا نمیگم معجزه چی بود ولی اونقدر  بزرگ هست که من به خیلی چیز هاایمان بیارم! ولی فکر می کنم وجود یه دوست که به تو انرژی مثبت بده برای امادگی پذیرش چنین معجزه ایی واقعا ضروریه .

---

دارم یه داستان می نویسم ...یه داستان که وقتی صبح از خواب بیدار شدم (دست ورو نشسته )وادارم کرد بشینم جلوی مانیتور و بی اراده تایپ کنم  هنوز تموم نشده ولی تصمیم دارم بیارمش بگذارم این جا .

---

امروز رفتم حافظیه اینم فال حافظ من:(جهت اطلاع دانشکده ما روبروی حافظیه است!)

پ.ن:مصطفی ببین من هم نصرت خون شدم !


موضوعات یادداشت


امواج منفی

نویسنده:زلال پرستم::: یکشنبه 85/5/8::: ساعت 1:32 عصر

یک شب یک روز یک شب یک روز یک شب یک روز...تا چند باید بشمرم تا تمام شود این شب ها و روزها....خیلی مانده خدا؟

---

چقدر سخت است لحظه های تکرار

لحظه هایی که درگیر اجبارند

بی انکه می خواهی می ایند

با انکه می خواهی نمی روند

وچقدر تنهاست دلی که اسیر تکرار شود!

---

پ.ن :راستش قرار نبوده من این جا را پر از امواج منفی کنم ،دوست هم ندارم که اینطور بشود اینجا ...موقتی است باور کنید!


موضوعات یادداشت


!

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 85/5/7::: ساعت 2:49 عصر

شانه های تو تردند

واشک های من صبور

وما چه بی نظیریم

در خاک کردن قلب هامان

درست وقتی قرار است عاشق شویم!

  ---

      ادم که بزرگ میشود دنیایش به طرز غریبی کوچک و جمع وجور میشود .بچه که بودم حیاط خانه مان برایم دنیایی بود ناشناخته که تمام تلاشم کشف گوشه های ناشناخته اش بود .لذت پیدا کردن یک کتاب قدیمی پدر در اتاق کوچک گوشه حیاط ، باز کردن مخفیانه چمدان های  مادربزرگ که همیشه خاطره اش همراه با بوی نفتالین در ذهنم جا می گیرد و زیر و رو کردن خاک باغچه به خیال پیدا کردن نقشه گنج ! همه اش پر بودند از لذت جستجو و کشفْ،ودنیا انقدر بزرگ بود که من فکر میکردم هیچوقت برایم تمام نمیشود .حال بزرگ شده ام گویا! و دیگر حیات خانه مان انقدر نیست که در بزرگی اش گم شوم و مبهوت .باغچه هایمان هم دیگر انقدر هانیست که بشود در ان به دنبال نقشه گنج رفت و دنیای من شده اند همین کتاب هایی که دور و برم هستند و ادم هایی که بعضی وقت ها در عین شناختن  ، نمی شناسمشان .حالا دنیای من دنیای کوچکی است که با تمام مزایای غیر قابل چشم پوشی اش ،غریب است و عجیب . دنیای من یا بهتر بگویم دنیای الان من دنیای کوچکی است که در هر گوشه اش یا جنگ است یا بیداد و اگر هم که اینها نیست ارامشی هم نیست! شاید لذت دنیای ما ادم بزرگ ها ،لذت یافتن ان ادمی است که مثل خود ما از این دنیای کوچک به تنگ امده باشد .ادمی که دغدغه اش یافتن حیاطی باشد بزرگ به اندازه تمام ارزوهایش... حیاطی که دنیا در ان تمام نشود .


موضوعات یادداشت


حرف های لجوجانه

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 85/5/4::: ساعت 12:23 عصر

افتاب لجوجانه خودش را از لابه لای پرده کر کره نیمه باز به چشمان من می رسونه و من همه این تلاش ها را با چشمان بسته  بی نتیجه می گذارم .راستش را بخوایددلم می خواد امروز با افتاب لج کنم ! اصلا می خوام مستفیم به خورشید نگاه کنم و بگم:( فکر کردی خیلی هنر کردی نمی ذاری هیچکس نگات کنه؟!) دلم میخواد از تختم که پایین امدم یک سیلی محکم بزنم توی گوش زمین و اگر اعتراضی کرد بگم تو یکی خغه شو! واگر علتش را خواست می خوام بگم:( از بس که مغروری ! اونقدر به جاذبه ات می نازی که ادم ها را دو دستی چسبوندی تو بغل خودت ! کاش که این جاذبه لعنتی را نداشتی.) بعد برای انکه دل خورشید و زمین بسوزه کلی قربون صدقه اسمون برم که با اون وسعش هیچ ادعایی نداره .اونقدر سخاوتمنده که اون خورشید داغ افاده ایی را تو دلش جا داده ،یا اون زمین مغرور نامتقارن رو که هی چپ میره راست میره به خاطر جاذبه ای که نمی دونم از کجا اورده به بقیه پز میده. تازه اسمون با اون همه قشنگیش  هم مثل خورشید نیست که نگذاره کسی نگاش کنه .

خلاصه وقتی همه ناراحتی هام رو سر زمین ،خورشید،اب و هوا خالی کردم .با خیال راحت میرم میشینم پشت میز و صبحانه مفصلی میخورم ، بعدش یک ترانه زیبا میگذارم ،یک کتاب کوانتوم دست میگیرم و شروع می کنم به خوندن.از خودم کلی سوال فلسفی می پرسم .چند تا لیوان چایی تلخ می خورم و یک دفعه هوس میکنم برم تو حیات و کلی افتاب بخورم. بعد به یاد زمین سفت زیر پام میافتم که چقدر بیچاره است اینقدر ادم ها هر روز لگد مالش میکنن! به این ترتیب تمام مفاهیم جذاب کوانتومی وفیزیکی در ذهنم به بهترین شکل ممکن جاسازی میشوند به علاوه اینکه به مقدار زیادی هم از بار نگرانی ها و ناراحتی هایم کاسته شده است!

پ.ن:به شما هم پیشنهاد میشود در صورت  بروز درگیر های غیر فلسفی از این متد استفاده نمایید!

 


موضوعات یادداشت


   1   2      >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com