شانه های تو تردند
واشک های من صبور
وما چه بی نظیریم
در خاک کردن قلب هامان
درست وقتی قرار است عاشق شویم!
---
ادم که بزرگ میشود دنیایش به طرز غریبی کوچک و جمع وجور میشود .بچه که بودم حیاط خانه مان برایم دنیایی بود ناشناخته که تمام تلاشم کشف گوشه های ناشناخته اش بود .لذت پیدا کردن یک کتاب قدیمی پدر در اتاق کوچک گوشه حیاط ، باز کردن مخفیانه چمدان های مادربزرگ که همیشه خاطره اش همراه با بوی نفتالین در ذهنم جا می گیرد و زیر و رو کردن خاک باغچه به خیال پیدا کردن نقشه گنج ! همه اش پر بودند از لذت جستجو و کشفْ،ودنیا انقدر بزرگ بود که من فکر میکردم هیچوقت برایم تمام نمیشود .حال بزرگ شده ام گویا! و دیگر حیات خانه مان انقدر نیست که در بزرگی اش گم شوم و مبهوت .باغچه هایمان هم دیگر انقدر هانیست که بشود در ان به دنبال نقشه گنج رفت و دنیای من شده اند همین کتاب هایی که دور و برم هستند و ادم هایی که بعضی وقت ها در عین شناختن ، نمی شناسمشان .حالا دنیای من دنیای کوچکی است که با تمام مزایای غیر قابل چشم پوشی اش ،غریب است و عجیب . دنیای من یا بهتر بگویم دنیای الان من دنیای کوچکی است که در هر گوشه اش یا جنگ است یا بیداد و اگر هم که اینها نیست ارامشی هم نیست! شاید لذت دنیای ما ادم بزرگ ها ،لذت یافتن ان ادمی است که مثل خود ما از این دنیای کوچک به تنگ امده باشد .ادمی که دغدغه اش یافتن حیاطی باشد بزرگ به اندازه تمام ارزوهایش... حیاطی که دنیا در ان تمام نشود .