نمیدانم چند ساله است اما قامتش خمیده .همیشه از دور دیدمش به اندازه یک خیابان ویک شیشه فاصله وعادت کرده ام به اینکه هر روز صبح اورا ببینم به بهانه اب دادن به گل هایی که از اب سیراب شده اند ومن بی انکه بدانم چرا هنوز به شمعدانی خشکیده لبه پنجره ام اب میدهم و امیدوارم روزی شاخه های خشکیده اش سبز شوند.نمی دانم چرا اینقدر دلم به حال او میسوزد. به حال او ,همان مردی که یکسال است ریز سایبان ساختمان روبروی پنجره اتاق من می خوابد .همان مردی که شب ها وقتی که هیچکس بیدار نیست ارام ارام میاید و گونی اش را پهن می کند ان گوشه ای که من احساس میکنم هرگز خاطره یک خیابان خواب بدبخت اواره را از یاد نمی برد .صبح ها وقتی که به گلدان هایم اب میدهم خورشید کم کمک از خواب بیدار شده است درست در همان لحظه هایی که او کیسه اش را به دوش می کشد و ارام ارام ناپدید میشود و دقیقا در همان لحظه هاست که احساس میکنم چقدر تعریف خوشبختی میتواند متفاوت باشد برای کسی چون من خوشبختی یعنی از زندگی لذت بردن و برای کسی چون او خوشبختی شاید خوابیدن در اتاقی باشد با یک زیر انداز گرم ونرم .اما شاید هم او با همه این بدبختی ها خودش را خوشبخت بداند کسی چه میداند شاید تعریفش ازخوشبحتی خوابیدن در فضای باز باشد در کنار یک خیابان شلوغ .ولی هر چه که باشد یا نباشد دلم به حال اومیسوزد و به حال گلدان خشکید ه ام که مجبور است هر روز حجم بی مصرفی از اب را تحمل کتد.