سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 206303

  بازدید امروز : 115

  بازدید دیروز : 222

نمی دونم اسمش چیه؟!! - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

نمی دونم اسمش چیه؟!! - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

نمی دونم اسمش چیه؟!!

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 84/5/1::: ساعت 5:23 عصر

سرم را انقدر پایین می اورم تا صورتش را واضح ببینم .چین و چروکش انقدر ها هست که بشود  حدس زد  پیر زن است .بعد به دستانش نگاه می کنم که با دانه های تسبیح بازی می کند  .مرا که میبیند چادرش را روی صورتش می کشد ومی گوید :(( نگاه نکن .پیری من مسری است)) کاسه روبرویش را عقب می کشدو همه این ها در یک اه بلند گم میشوند  بعد جوانی را می بینم که یک اسکناس دویست تومانی روبرویش می اندازد و  بعد از کمی درنگ می گذرد.

من پشت پنچره ایستاده ام .باران می بارد و بوی خاک  می اید .هوا گرم است ومن از پشت پنچره ان سوی خیابان را میبینم و زیران تیر چراغ برق را و ان پیرزنی که فال می گیرد و به من گفته بود ((پیریش مسری است )).

دوستم می گفت تا چند سال پیش خانه اش همین نزدیکی ها بوده .یعنی تا ده سال پیش  زن جوان زیبایی بوده .دختر یک خان  و انقدر ارج و قرب داشته که همه او را دختر خان صدا می زدندو بعد یک ازدواج نا فرجام وجدایی و مر گ وفقدان و...باورم نمیشود .

هنوز باران می بارد واو انجا زیر تیر چراغ برق نشسته و با دانه های تسبیحش بازی می کند. از پشت پنچره می بینم که زن فال گیر صورتش را پاک می کند.بوی خاک باران خورده می اید.

.

.

.

من ازاین چهره عریان فقر در سرزمینم بیزارم .از ناتوانی شکنجه اور زنان خاکم  !

....

 

وقتی داستان (( اینجا پر از دود سیگار است )) را نوشتم به اینکه خواننده اش که باشد قکرنمی کردم تنها برایم مهم بود که بنویسم ...حال عمیقا خوشحالم از اینکه خواننده های دقیقی این داستان را دیده اند و خوانده اند ودوست داشتم از همین جا از یکی از خواننده های دقیق  ومهربانم تشکر کنم .کسی که همین تازگیهاحضورش را  دراین فضا احسا س کردم.

(( پدر عزیزم  به خانه ام خوش امدی . از نظراتت ممنونم))

 

 


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com