((ما نمی توانیم به انچه که نمی توانیم درباره اش فکر کنیم بیاندیشیم.پس انچه را که نمی توانیم بیاندیشیم به زبان هم نمی توانیم بیان کنیم.))
ویتگنشتاین
نمی دانم چطور بنویسمش .اولین باری است که در نوشتن دچار مشکل شده ام .بهتراست بگذارم به روال خودش پیش برود!این طور شاید نتیجه مطلوبی گرفتم.
ولی گویا دلم می خواهد ساده بنویسم بدون هیچ کلمه سخت و پیچیده ایی که معنی دقیقش را خودم هم تازگیها فهمیده باشم. به نظر می رسد که دوست دارم انقدر ساده بنویسم که حتی چند غلط املایی هم در نوشته ام باشد یامثلا عمدا بعضی جاها به جای نقطه علامت ؟بگذارم مثل این جا؟... به این ترتیب شاید بتوانم انچه را که دراین مغز می گذرد به زبان بیاورم چه کسی می داند .شاید بعضی وقتها لازم است که مغز را ازاد بگذاری تا بی هیچ قیدی فرمان دهد ! خوب شاید این اشفتگی در نوشتن تحت تاثیر اشفتگی اطرافم باشد .اگربخواهم از دیدگاه ترمودینامیکی به مساله نگاه کنم این کاملا قابل پیش بینی است که بی نظمی محیط اطرافم مرا تحت تاثیر قرار دهد چرا که قانون دوم ترمودینامیک می گوید جهان رو به سوی بی نطمی پیش می رود و من هم جزیی از حهان هستم, هرچند در بدن من انسان طبق یک اصل بسیار عمیق فلسفی قانون دوم ترمودینامیک نقص می شود چون اگر بدن هم رو به سوی بی نظمی پیش می رفت یک سلول مغز من در زمین بود سلول دیگر در اسمان و ... .
این ها را گفتم که بگویم اشفتگی بیرونم به طرز غریبی سر در گمم کرده . این اشفتگی می تواند مربوط به هر پدیده ای باشد مثلا این که و قتی به نمایشگاه کتاب استانی می روی بسیاری را ببینی که دارند چیبس و پفک می خورند و ساعت های قرارشان را با هم تنطیم می کنندو چند کتاب شنگول و منگول هم برای توجیه کردن ذهن کتاب خوانشان در دست می گیرند... هر چند منظورم همه نبود ! خیلی ها هم برای خریدن کتاب امده بودند .
یا مثلا وقتی در کنار خیابان منتظر تاکس هستی دخترک بزک کرده ای را با ارایش کاملا صورتی از سر تا پا ( صورتی از نوع چرک در هیاتی بسیار زننده ) ببینی که انقدر به جلف بودن خود ش می نازد که تو دلت به حال دخترک بسوزد که چرا این قدر بیچاره است چراکه تمام وجود ش را صرف اینه کرده !و به فکر فرو روی که چقدر جوانهای مملکت بیکار شده اند که بیست سی نفر دنبال یک دختر صورتی ( البته منظورم توهین به رنگ صورتی نیست و یا حتی توهین به شحصیت خاصی) را ه بیفتند و شماره تلفن رد و بدل کنندو جنسیت شان را بخرند و بفروشند.
یا مثلاصبح یک روز کاری با انرژی هر چه تمامتر به محل کارت می روی و با روحیه شروع به کار می کنی ولی ناگهان یکی از همکارانت مقابل تو غش می کند و فشار خونش پایین می ا ید یا به قول دیگری قند خونش افت می کندو... تو غمگین می شوی و تعدادی می خندند و تعدادی دم گو ش هم پچ پچ میکنند (( که اره صرع داره)) و عده ای هم درچشمانشان اشک حلقه می زند و .... بعد همه انرژی ات از بین می رود و دلت می سوزد و قتی فکر می کنی چرا قند خون او افت کرده بوده شاید صبحانه نخورده بوده و و قتی به چشمانش نگاه می کنی شرم را کاملا حس می کنی که مدام به زبان میاورد شرمنده ام دست خودم نبود! و گو نه هایش از شدت شرم اتش بگیرنددر همان حال بعضی ها را ببینی که به او نگاه می کنند و زیرکانه میخندند !
یا احساس کنی چه بد بوده که بسیاری از ادم ها را خیلی وقت ها ندیده بودی حتی همان دخترک بزک کرده ای که فکر می کنی خیلی سطحی فکر می کند ! چرا ؟ واقعا چرا؟ این احتماتل را بده که او فکر می کند تو اصلا نمی فهمی ؟! به هر صورت هر کس طریقه خودش را برای زندگی دارد درست یا غلطش را شرایط ما تعیین می کنند!شرایطی که بسیاری مواقع بدست خودمان هم نیست. یا همان گدایی که دیشب به شیشه ماشینت زد و برایت دعا کردتا به همه ارزو هایت برسی و تو ندیده اش گرفتی وبعد با اکراه پنچاه تومان کف دستش گذاشتی . حالا بگو چه فرقی بین تو و او هست غیر از این که تو شانس اوردی و در یک موقعیت خوب و بدون درد و سختی زندگی کردی و بزرگ شدی و درس خواندی و خانواده گرم و صمیمیمی داشتی و لی او بدون ان که بخواهد گدا متولد شده و بزرگ شده وهمینطور ادامه داردتا به کی ...
به طرز غریبی اشفته ام از این اشفتگی بیرون ! کنجی می خواهم انقدر خلوت که هیچ اشفتگی در ان نباشد .فقط من باشم و دلم و....
مرا به خاطر هذیان گویی ها ببخشید .اخر مغز را ازاد گذاشته بودم تا تخته گاز برود.