تو خوبی
و این همه اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا اخرین اشک من نخستین لبخندم بود.
احمد شاملو
امروز گذشت مثل همه روزهای دیگر.چندثانیه دیگر هم امروز میرود و فردا میایدو چند ساعت دیگر فردا می رود و پس فردا می اید.چند روز دیگر هم امسال می رود و سال دیگر میاید چند سال دیگرهم میگذرد و امسال میاید... همواره در حال گذشتن است این زمان این دقایق این لحظات ...ان روزها از مادرم میپرسیدم: پنچاه سال یعنی چقدر مادرم سکوت می کرد بعد به چشمانم خیره میشد و پلک میزد و من می خندیدم !حالا به انروزها که فکر می کنم می بینتم ان روزها چقدر چسبیده بودند به امروز و من احساس میکنم همین امروز صبح 5 ساله بودم و از مادرم سوال پرسیدم.
چند ساعت قبل وقتی نشسته بودم وخودم را با کتاب کوانتوم مشغول کرده بودم یک دفعه به این فکر افتادم که چقدر زمان برایم کم اهمیت بوده تا به حا ل و چه زمانها را بی رحمانه کشته ام.نمی دانم چرا اما هر وقت کوانتوم می خوانم ذهنم بطرز عجیبی کاوشگر میشود! بعد به خودم گفتم زمان یعنی چه؟ من باید چه کار می کردم که نکردم؟...اصلا باید کاری می کردم؟وچرا باید از زمان حداکثر استفاده را ببرم ؟ و خلاصه انقدراین فکرهای عجیب و غریب به ذهنم امد که حواسم از درس خواندن پرید. به خودم که امدم دیدم یک ساعت گذشته و من در افکار نیمه فلسفی خودم غوطه ورم بی انکه به نتیجه ای برسم در حالیکه هنوزان فصلی را که باید به پایان می رساندم نخوانده بودم...به ساعت که نگاه کردم دلم گرفت حداقلش یک ساعت گذشته بودو من در یک صفحه کتاب کوانتوم در جا زده بودم!