من و کامپیوترکم ،خیلی با هم رفیقیم .خیلی دوستش دارم! موجود بی ازاری است وبخش زیادی از زندگیم در دستان همین موجود بی ازار است البته بگویم که از اولش هم نمی خواستم داستان اینطور پیش برود .اجبار زمانه مجبورمان کرد که در کنار هم باشیم ،شب و روز. جالب اینجاست که بعضی وقتها سر کارش میگذارم بدجور، طفلی می فهمد اما به روی خودش نمی اورد .احساس می کنم تا حدی هم صبور است اینsilver .اها اسمش را نگفته بودم . تمام رنگ پوستش نقره ایست ومن عاشق رنگ نقره ایش هستم .داشتم میگفتم که صبور است ،که هر چه سرش بیاورم جیکش در نمی اید که بعضی وقتها مجیور است ماه ها بی وقفه کار کند تا جواب سوالات مرا بدهد ،که مرا قانع کند ومن در مقابل گاهی کنار مغزش یک پنکه میگذارم تا داغ نکند که قاطی نکند یا اگر خود ش اجازه بدهد،برای چند ساعت hibernateمی کنمش .موجود صبوری است و اخیرا در یافته ام که در مقابل تمام بی تجربه گی ها و اذیت ها و گاه شیطنتهای من،چه مظلومانه سکوت می کند . .بعضی وقتها که دلم از دنیا و کار و دانشگاه و...میگیرد ،می روم سراغش و با تمام وجودم دلم را خالی می کنم اخر خودش گفته بود که هر وقت دلم گرفت می توانم روی او حساب کنم. اما این روزها یک اتفاقی افتاده است صدایی شبیه جیغ از دهانش بیرون میاید حتی درست زمانی که قرار است ساکت باشد ومن همین روزهاست که احساس میکنم شاید همه گذشت ها و صبوری هایش را ،وظیفه تلقی کرده بودم.این روزها بطور مداوم از خودم می پرسم من در مقابل تمام رفاقت ها و مرام ها وخوبی هایش چه کرده ام جز ... !
اه الان هم صدایش در امد این رفیق صبور silverمن.
پ.ن:میل خودتان است اما میتوانید به جای silver من، هر کسی یا چیز دیگری را بگذارید !