همه ارزویش یاقتن سنگ صبوری بود که تمام غم هایش را او قسمت کند . اخر دلش به طرز غریبی گرقته بود.لحظه ای درنگ کرد .گشتی زد .اطرافش را نگاهی کرد . ... ناامید شد و ناگهان بغضش ترکید وسیل سیل بارید وهق هق گریه اش انقدر ها بود که سیاه و کبود شد...کمی پایین تر خاک بود که صبورانه اشک های اورا در اغوش میکشید انقدر که در اشکهای او حل شد .غرق شد.ناپدید شد و تنها یادگارش بوی نمناک خاکی بود که در حافظه درختان باقی مانده بود .
اسمان دلش سنگ صبوری میخواست که غم هایش را با او قسمت کند .اما فراموش کرده بودکمی پایین تر را نگاهی کند ,جایی که زمین بی صبرانه انتظار باران را میکشید.