گویا چسبیده به اسفالت داغ خیابان .پاهایش کم کم ذوب میشوند انجا و او چشم انتظار ماشینی است که ((خوشگله ))خطابش نکند.خسته است گویا ،قطرات درشت عرق روی پیشانی اش سر می خورند و چه شقیقه اش تیر میکشد.خسته است گویا، این دختر. دختری که پاهایش در اسقالت داغ خیابان حل شده است .
با صدای بوق ماشینی تصادف میکندو صدایی که میگوید ((خوشگله! جیگرتو بخورم )) و او احساس میکند می خواهد همه این سالها را روی این صدا عق بزند، عق بزند وعق بزند انقدر که خالی شود از این همه درد.
چشمانش خیسند .خورشید می تابد .زمین داغ است و یک روز گرم تابستانی است.او تنها ایستاده است چشم انتظار .زیباست ایا؟خوشگل است به عبارتی دیگر؟ اهمیتی دارد همه ئ این دغدغه ها؟
عابری میگذرد با چشمانی حریص و دختر روبر میگرداند.
دختر تنها ایستاده است روبروی اینه ای که میگوید زیباست .دلش میخواهد اینه را بشکند .ایا میرسد روزی که کسی ((خوشگله ))خطابش نکند ؟می رسد ایا؟