داستان شیخ سمعان را ((شیخ صنعان)) ازمنطق طیر عطار میخوانم .داستان مربوط به زاهد وپارسایی است که حاصل پنچاه سال عبادت و زهدش را همه در راه عشقش به یک دختر زیباروی ترسایی در می بازد در طول داستان به تمام خواسته های دختر ترسایی عمل میکند به دیر مغان می رود .از مسلمانی دست می شوید .شراب مینوشد انقدر که از مستی از خود بیخود میشود و انقدر به پای معشوقش زاری میکند که از هوش می رود ولی دختر ترسایی در نهایت به او میگوید:کابینش سنگین است و شیخ فقیر و... یاران شبخ برایش نذر میکنند که مستی عشق از سرش بیرون رود ودرنهایت دعاهایشان مستجاب میشود و شیخ نومسلمان میشود و در اخر داستان هم دختر ترسا بدنبال شیخ به دیار او میاید به پای شیخ می افتد و از او به خاطر تمام درد و رنجی که نصیب شیخ کرده طلب بخشش میکند و همان دم جان می سپارد ...
در طول داستان به این فکر میکنم که چگونه میشود شیخی با این همه پشتوانه معنوی اینچنین درگیر عشقی خانمانسوز شود.هرچه هم سعی میکنم نمیتوانم از این داستان مفهوم عارفانه برداشت کنم !در واقع نمی توانم درک کنم که دیر مغان و زنار و شراب و...این داستان همگی مفهوم و تعبیر عارفانه دارند .شاید اطلاعات من از عرفان خیلی ناچیز است . به علاوه اینها فنا شدن عاشق در معشوق که در این داستان به قسمت جان دادن دختر در پای شیخ نسبت داده شده برایم غیر قابل درک است .
داستان عرفا هم داستان غریبی است!