نمیگذارندم از جان خود برآرم چشم
جهان مگر چند است
که او هنوز مرا می جود
و هر طرف که رهی چرخ می دهد
فانوس
اریب فاصله اسکندری ست
گذار این همه تردید
چگونه می شود به پسینگاه
نشست و صاعقه ها را
چو ریگ در ته یک چشمه ی حقیر افکند
هنوز پیکرم آوار آن حصار تهی ست
رسالتی که درفش است و
با لعاب دروغ
دهان موجز ما را
تهی ست ریشه
فرا گرد اعتمادکهن
به جز جرقه ای از شمشیر و
قاقمی از خون
نمی توانم دید
جهان مگر چند است
که او هنوز تو را می جود
مرا این نیز
نمی گذارندم
از جان خود برآرم چشم
برهنه بگذرم از توتیای توفانی
و داغ را
به ابایی
درون خزم تا ماه
محمد بیابانی
...
دارم یه داستان مینویسم یه حال غریبی داره این داستان نمی دونم اخرش میخواد چی بشه .انقدر قاطی داستانش شدم که احساس میکنم واقعیت زندگی منه اونقدر که نگران پایانشم...یه جایی از این داستان یک تکه از این شعر بیابانی رو ناخوداگاه از زبان شخصیت راوی نوشتم (در شعر مشخصش کردم) و عمیقا دوست دارم داستانم هر چه زودتر تموم بشه .الان تازه فهمیدم که خدا چقدر لذت می برده وقتی داستان هر کدوم از ما رو می نوشته؟!!!اگر داستان توی اندازه ای بود که بتونم در وبلاگم بگذارم حتما میگذارمش اینجا تا از نظرات خواننده ها مطلع بشوم .
...
در رابطه با عکس های پست قبلی :به قول پریا بعضی از تصاویر معرف خوبی از بوشهر و ساکنان بومی بوشهر نیست و من هم با پریا موافقم که عکسها میتوانست بهتر از این هم باشد .باور کنید بوشهریها نه سیاه پوستند نه مردهاش دور سرشون از اون پارچه ها میبندن و نه بچه هاش پا برهنه و کثیف تو کوچه ها میدوند .من هم در عجبم که چرا بیشتر عکس هایی که از مردم بوشهر گرفته شده اینطوری هستن !