سیب را که گاز زد احساس کرد انقدر دلش میخواهد در زندگی غرق شود که طعم سیب را فراموش کند ,بعد اخرین باقیمانده های سیب را در دهانش مزه مزه می کرد .یک دفعه احساس کرد طعم سیب هیچ مفهومی ندارد هیچ .یک گاز دیگر و بعد همان طعم تکراری و تکرار وتکرار ...حس جدیدی نبود اما هیچ مشابهی نداشت .یعنی هر چه فکر کرد که طعم سیب را به چه باید تشبیه کند هیچ طعم مشابهی پیدا نکرد. معادله سختی بود .چرا دلش خواسته بود انقدر در زندگی غرق شود که طعم سیب را فراموش کند.مگر چه بود در ان طعم گس شیرین .خوانده بود ((سیب میوه درخت دانش است )) یا شنیده بود :((که شیطان در روز نخست ادم را با سیب اغفال کرده))سرش گیج رفت ...بعد در طعم سیب گم شد انقدر که در ان زندگی کرد و سالها گذشت اما ندانست که سیب خود دانش بود .دقیقا از همان زمان که ادم انرا از درخت چید و درست از همان زمان بود که سیب اغاز حادثه انتخاب شد ...