سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 209427

  بازدید امروز : 124

  بازدید دیروز : 49

برف - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

برف - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

برف

نویسنده:زلال پرستم::: سه شنبه 84/5/4::: ساعت 2:45 عصر

سرش را به شیشه چسبانده بود .شیشه سرد بود و التهاب پوست صورتش در خنکای شیشه گم می شد .چشمانش نم غریبی داشت و موهایش همینطور یله شده بودند به روی شانه هایش و حواسش نبود که ساعتهاست روسریش از سرش سریده و پایین افتاده .حرکت ماشین بروی دست انداز ها ارامش نسبی اندامش را برهم می زد اما همه این ها در همان خنکی بی انتهای شیشه محو میشد .جاده سفید بود و برف می بارید .برفی که سالهانیامده بود: سنگین.

 

-چته ساکتی ؟چرا حرف نمی زنی ؟ الان سه ساعته که راه افتادیم و تو حتی یک کلمه حرف نزدی .

-دارم به جاده نگاه می کنم .

-اخه این جاده هم دیدن داره همش سفیده .یه دیقه منو نگاه کن.

-چرا؟

- اخه نمی دونی من این چشاتو چقدر دوست دارم ...

سرش را برگرداند و به او نگاه کرد .یادش می امد ان روزها و قتی دیده بودش فکر کرده بود انفدر متفاوت است که میشود با او از تازه ترین روزهایی که قرار است با هم باشند حرف بزند .از رنگ سفید برفی که می تواند بر روی اسفالت سیاه بنشیند و یا خیلی چیز های عادی دیگری که همه  خواسته یا ناخواسته   فرا مو ش کرده بودند. بعد یادش امد همیشه فکر کرده بود که تفاوت او باخود ش فقط در رنگ چشم هایشان بوده و بس .

اسمان سیاه شده بود و برف می بارید و او را می دید که همینطور زیر لب ترانه ایی را زمزمه می کند ...

-میدونی عسل تو خیلی شیرینی .مثل شکو فه های بهاری می مونی

- نه نمی دونم !

بعد یادش امد که ان روزها وقتی می خواست از پاییز حرف بزند او گفته بود پاییز را دوست ندارد و از این به بعد باید از بهار حرف بزند .چشمانش را که بست یادش امد همان روزها بود که  اوگفته بود :((حیف است با کار بیرون  و فشار زیاد چشمانت را خسته کنی . بهتر است در خانه باشی و به مسولیتهای دیگرت برسی))

شیشه سرد بود و التهاب پوستش در خنکای شیشه گم میشد و او پرسید :

-عسل میدونی چه چیزی باعث شد که تو رو بگیرم؟!

-یادت می اید اون روز بارونی وقتی داشتیم از جلسه بر می گشتیم خیس شده بودی .باور کن که خیلی زیبا بودی در اون لحظه .تک و بی همتا .باور کن  بانوی  بارانی من .و این من رابا غرور  غریبی گفت.

-اره یادمه .

سرش گیج می رفت .چند قطره عرق روی پیشانی اش جا خو ش کرده بودند .بعد یادش امد اولین بار او گفته بود :((چقدر تو زیبا فکر می کنی .چقدر زیبا می بینی . تو با همه انهایی که دیدم فرق می کنی ))

مقصد نزدیک بود.جاده انقدر سفید پوش شده بود که مرز اسمان و زمین گم شده بود و اوهمینطور زیر لب ترانه ایی را زمزمه می کرد و دیگری سرش را به شیشه چسبانده بود ..ناگهان سرش را برگرداند و گفت : راستی تو می دونی رنگ چشمای من چه رنگیه؟

پاسخ داد: بذار ببینم!!!

اسمان غرشی کرد و همه جا سفید شد .مقصد نزدیک بود.

 .

.

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com