دورمیزنم .می چرخم .انقدر که چشمانم سیاهی برود وهر یکی را دوتا ببینم .انقدر می چرخم که سرم گیج برود و احساس کنم همه دنیا در مغز من خلاصه شده است .دور میزنم انقدر که بسیار زیبا پاهایم در هم بپیچد و دریک لحظه بیاد ماندنی بیفتم .می چرخم انقدر که در یک سقوط بتوان همه چیز را جور دیگری دید .دستانم را باز می کنم مثل ان رقص های درویشانه که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم و سرم را بالا می گیرم انطوری که وقتی افتادم چهره اسمان را ببینم که چطور در هم می رودوبعد وقتی که افتادم ساعتها در ان احساس مبهم باقی بمانم وبه این فکر کنم که دنیای بعد از سقوط چه شکلی است؟
دلم می خواهد وقتی که می چرخم یک سیب سرخ را مزه مزه کنم .دوست دارم بدانم ادمی که سقوط می کند طعم سیب را چطور تعریف می کند ؟
دوست دارم وقتی که افتادم چشمانم را لحظه ای ببندم تا ان احساس را جاودانه کنم .ان احساس نه چندان خوشایندی را که ادمی در لحظه سقوط لمس می کند .این که زیر پایش ناگهان خالی میشود که یک لحظه فرو می رود و در خود می شکند...
دوست دارم بچرخم انقدر که بشود در سقوط دنیا را جور دیگری دید .بعد به ادم فکر کنم که چقدر باید خوشبخت می بود که اولین سیب را خورد,که اولین سقوط را تجربه کرد و یااینکه چه ناتوان بود که به جرم خوردن یک سیب سقوط کرد ,که اواره شد ویادرحین افتادن به خودم فکر کنم که چه خوب شد که حوانبودم .بعد انقدر بچرخم که سرم گیج برود و تعادلم را ازد ست بدهم و بیفتم و ساعتها بشینم وبه این فکر کنم که بعد از ان همه سجده و فخر و کبریا هدف از این سقوط چه بود ؟چه من حوا بودم چه نبودم .چه عامل وسوسه خوردن سیب بودم چه نبودم . ..مهم این است که اکنون ادمم و دلم می خواهد بدانم راز ان سقوط در چه بود که خالق بی دردم به من تحمیلش کرد؟