اسمان صاف بود و زمین بوی باران می داد .جنگل شادمانه به اخرین بازمانده اش خیره شده بود و از این که درختی این چنین سرا فراز حیات را در اوندهای نه چندان تردش مزه مزه میکند غرور ی جاودانه را در هویت سبز خود جا می داد.
اخرین درخت شجاعانه سبز مانده بود و تنومندترتن نواده ئ زمین بود در ان زمانه ای که قلم هیچ پاییزی زردش نکرده بود و سرمای هیچ زمستان خشکیده اش, و سنگینی برف بهمن را حتی احساس نکرده بود انگاه که شاخه هایش بر زیر سنگینی برف های ابریشمی خود را به سبکی فردای بهاری نوید می دادند.اخرین درخت بهترین بود و جنگل این را خوب می دانست و می دانست خاک سرزمینش با ریشه های این درخت نسبتی دیرینه دارند.
بادی وزید و اسمان تکه ای ابر سیاه را دید که از ان دورها می تاخت و می امد . زمین بوی بارانش را پس داد وبه انتظار نشست.اسمان تاریک شد و خورشید رفت انسوترها جایی که تلالو نورش را هیچ جنبنده ای ندید.جنگل تنش لرزید چرا که می دانست هنگامه ای اغاز می شود و ناگهان یک تبر در میانه زمین قد علم کرد.تبر قدم به ان سرزمین اسطوره ای گذاشت با ان که میدانست قلبش تپشی بی سابقه را اغاز کرده است .با اضطرابی غریب درخت رامی دید که بی هیچ دغدغه ای با باد می رقصید و شکوفه هایش رنگ چهار فصل سال را به خاطر تبر اورد و این اغاز حادثه شد و تبر بی انکه بداند چرا سر خم کرد و بر تن تنومند و لطیف درخت بوسه زد و انگاه که عاشقانه لمسش کرد; به یاد اسطوره ای افتاد که در خواب دیده بود اسطوره ای که همیشه سبز مانده بود و تنومند بود و بهترین بود و... ناگهان درخت قد خم کرد و به پای تبر افتاد .
تبر نمی دانست بی ان که بخواهد اسطوره را پایان داده است. چرا که در ان لمس عاشقانه دستش به قلب باکره درخت خورده بود!