خواب رفته
چشم هایم
فکر می کنند
به انزوای خسته ئ
هر چه هست.
اسیر رعشه های نمناکم
که بی تجربه
نمی توانم تکرار شوم
در دل مرطوب خاک.
چشم هایم می خوابند
بی ارزوی انکه
خواب ببینند
افتاب را.
مریم قجر-از مجموعه (بر اردیبهشت باران می بارد)
برای دوستم(مریم) هرچند که به این جا نمی اید:
یاد گذشته که می افتم دل پر میکشد به روزهایی که شاعر شدن بهانه نمی خواست .ان روزهایی که من هزار ساله بودم و شانه های تردم سبز مانده بودو تو یک روزه بودی و غریبانه خشکیدی.مریم شعرت را اورده ام این جا به یاد ان روزهایی که میگفتی
((انجا که بهار فصل دلتنگی است
شاعر شدن بهانه نمی خواهد))
کاش می امدی و این جا را میدیدی ...همین !
برای (زیبا)
زیبا جان پیامت را دیدم و شرمنده شدم.عزیزم تو بازتاب اندیشه های خودت را در این وبلاگ می بینی .من هم یک انسان معمولی هستم مثل هزاران انسان دیگری که در اطراف تو زندگی میکنند با یک تفاوت:من ان چه را که فکر می کنم و می بینم می نویسم ولی خیلی ها سکوت می کنند... به همین سادگی.زیبا ! در زندگی شیفته خودت باش دیگران همه رهگذرند ادمی شیفته رهگذران نمیشود فقط برایشان دست تکان میدهد . شیفتگی درک کلام را سطحی میکند ...ممنونم از اظهار لطفت .جواب محبتت را این جامی نویسم چون می دانم حتما میایی ومی خوانی .
برای (خودم و تو )
جدول به جدول
پر میشوم
وقتی حوصله خورشید
می تابد بر صدای من
که هر دیروز
می گذرد از سیاه و سپید
افسوس باور کرده ام
ساعت های نیمه خواب را
و شب نیز
مثل من
پرسه میزند!
وبرای شما...
بدرود