دهان سرگردانی در کوچه ها
خورشید می فروشد و پندار
در خوشه های انگور و الوی ابدار
و مشت خاکی می گیرد
که بوی تلخ باران
وبوی دست مشتاقی
در ان رسوب کرده است
دهان سرگردانی
در کوچه هایمان
می گردد پنهان
و راز جار میزند:
سبزای هندوانه
-شاید ضریح خون شهیدی باشد
از بن تاریخ
که راز رازناک کشتارش را تا امروز
مکتوم داشته اند-
و مشت خاکی
((آی!!!!!!!!!
و مشت خاکی می گیرم
از گلدانی گمنام
که بوی مرگ
-بوی دروغ-
در ان رسوب نکرده باشد))
منوچهر اتشی-خرداد 68
بوشهر
به من گفتی دست به قلمت خوب است .خوب مینویسی و قوی پس بیا و از ((حسین)) بنویس ...من سکوت کردم .اما باور کن جنس عزای تو و من یکی نیست تو اگر برای حسین اشک می ریزی من برای خودم زار میزنم...باور کن که خیلی ها قبل تر از من برای ((حسین)) نوشته اند . من می خواهم از خودمان بنویسم از ادم هایی که هیچ کارشان روی حساب و کتاب نیست .من میخواهم از دردهای خودمان بنویسم .از رویدادهای تلخی که مربوط به زمانه من است...من برای خودم زار میزنم و برای تو و برای همه ا دم هایی که در طول تاریخ هر روز تکرار می شوند .ادم هایی که راحت انسان می کشند و لبخند می زنند...بگذار من به طریق خودم بنویسم حتا اگر دست به قلمم هم خوب باشد!...بگذار هر کس به طریق خودش عز اداری کند.