((تواز خوش باوریت به این جا رسیدی و من از دیر باوریم , به درک نا میمون نیستی!))
چند روزی نخواهم بود .حالم خوب است انقدر خوب که میتوانم زندگی کنم و احساس کنم که زندگی در جریان است که نور هست , باران هست و خاک هست.شاید میخواهم به خودم بقبولانم که((زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد)) .ولی انقدرها حرف هست که این صفحه مجازی ظرفیتش را ندارد چرا که مغرور می شود اگر محرمش کنم ...دلم میخواست از درد هایی بنویسم که دیگران از کنارش اسوده میگذشتند .از ادم هایی که در انزوای منحوس خودشان پوسیدند وهیچ کس اعتنایی نکرد.از ادمهایی که رفتند و رفتنشان تن احساس کسی را نلرزاند از همه انهایی که سهل انگاری خود را به پای غضب خدا نوشتند واز تمام کسانی که بیگناه در اتش غفلت دیگران سوختند و همه ان را مقدس نامیدند.... می خواهم بنویسم ولی درد را با گفتنش تخقیر میکنم.
فقط یک سوال مانده است و ان این است:چرا ما این همه خاموشیم؟