انقدر سرش را به دیوار کوبید که احساس کرد سبک شده است و می خواهد پرواز کندکمی که گذشت صدای لطیفی را شنید که بوی کافور میداد و اهسته اهسته نزدیکتر میشد...تا خواست صدا را ببیند ولمسش کند ناگهان همه جا تاریک شد وسرد!...پیرمردی خاک الود به بیلش تکیه داده بود و سیگار میکشید و تلی خاک در مقابلش میرقصید به پیرمرد نزدیک شد ایستاد و به او لبخندی زد ,اما پیرمرد حضور او را ندیده گرفت و از او گذشت.صدایش کرد اما حجم صدای او خلوت مرموز هوا را نیز اشفته نکرد!...دلش گرفت با خودش قبل تر ها گفته بود امروز که گذشت برای فردا غم نخور اما ...فراموش کرده بود که خاک سرد است .خیلی دلش میخواست ارام یک گوشه بخوابد وفقط بو بکشد اما بویی نبود .صدای زنگ مبایلش را که شنید دل خوش کرد که هنوز کسی به یادش هست گوشی را که به گوشش نزدیک کرد صدای زمختی را شنید که بوی ترس میداد :برای مردن خیلی عجله کردی این جا هیچ وقت هیچ خبری نیست!...