منتظرم ساعت زنگ بزند تا خاموشش کنم.با حسرت به عقربه های ساعت نگاه می کنم ، بهتر است بگویم که حرکتشان را دنبال می کنم تا جایی که روی عدد 6 قفل کنند ،که ساعت زنگ بزند ومن با خواب الودگی ساعت را خاموش کنم که درست در همان لحظه به زمین و زمان به شکل دیگری نگاه کنم ، که درست سر ساعت شش ونیم زندگیم اغاز شود .پنچره باز است و باد پاییزی خودش را هل می دهد توی اتاق، انقدر که پرده مضطرب می شود .کتاب هایم تلنبار شده اند روی میز و عمیقن دوست دارم که در همان سکون بمانند در همان تنبلی و رخوت .در همان سرخوشی ساکن و دلم میخواهد خودم هم لای همان کتاب های ساکن گم بشوم واگر امکانش نبود لای اضطراب همان پرده ای که رنگش به نحو غریبی صورتی است.ساعت شش ونیم است و زندگیم طبق معمول اغاز می شود ، به گلدان هایم اب می دهم به کاکتوس های که پشت پنچره گذاشته ام و به الوورای عزیزم که از وقتی دانسته ام خیلی خواص دارویی دارد ،طور دیگری نگاهش می کنم . جالب اینجاست که ان سوی پنچره زندگی به شکل مضحکی در جریا ن است و من دچار ناتوانی غریبی هستم در تفسیر سکون این سوی پنچره . سکونی که هست و درواقع نیست .سکونی که من با تمام اصرار هایی که میکنم جزئی از ان نیستم .سکونی که هر روز صبح در ساعت شش و نیم کمرنگ میشود که در تلاطم رنگ صورتی پرده اتاق گم میشود.ئلی نکته مشهود این داستان این است که من جزیی از این سکون نیستم به عبارتی اشیا مرا به خلوت خود راه نمی دهندواینرا سالهاست که دریافته ام به حکم انسان بودنم .
زندگی در جریان است برای من و همان کاکتوس هایی که پشت پنچره نشسته اند ، حتی برای ان کولی خانه بدوشی که هر شب انسوی پنجره ،زیر سایبان فروشگاه رویرو میخوابد ، که هر روز صبح کوله اش را بدوش میکشد و سبک عبور میکند.
روزهاست که با خودم تکرارمیکنم :ما مبتلا به درد فاصله ایم ، فاصله هایی که با هیچ زندگی پر نمی شوند با هیچ چیزی که بشود پیدایش کرد .این فاصله همیشگی اند ؛ فاصله های که غرق ابهام های تاریخی اندو در نتیجه این درد ها ، دردهایی جهان شمولند .دردهایی که هیچ درمانی برایشان نیست و ما فقط به حکم انسان بودنمان دچار این درد های تاریخی میشویم...روزهای زیادی است که ذهنم درگیر این درد های فلسفی است .بگذریم ! مثل همیشه ،راه اسان برای گریز از درد گذشتن از ان است .
داشتم می گفتم زندگی در جریان است و من هر روز صبح که بیدار می شوم -که بهتر است بگویم ناخواسته زودتر از زنگ ساعتم بیدار میشوم - از خودم می پرسم قرار است چند روز دیگر بگذرد ؟واین قرار را با غلظت زیادی میگویم ، مثل این است که خدای خودم رابازخواست میکنم!...
بگذریم مغزم درد گرفت، برای امروز بس است دیگر .این ها را گفتم که بگویم اخیرا در یک مجله خوانده ام که گیا ه الوورا خیلی خواص داروی ،غذایی ، فرهنگی ، اجتماعی و... دارد ؛حتمن یک گلدان ازاین گیاه را در خانه هایتان نگه دارید!نکته ای که دارد این است که شیره این گیاه برای دردمان زخم ها و سوختگی ها بسیار مفید است و اثرش معجزه اسا ست...حالا خودمانیم نمیشد که گیاهی چه میدانم کوفتی ، زهر ماری پیدا میشد که وقتی شیر ه اش را می خوردی ان درد های فلسفی ادم هم ارام می گرفت که خفه میشد !
کسی صدایم میزند :مریم بیدار شو ! دیرت شده ها ...
پ.ن:دوستان! اخیرا مشکلی در کامنت گذاری وبلاگ من مشاهده نکرده اید؟اگر مشکلی یا نقصی در سیستم کامنت گذاری دیده اید ، حتمن به من اطلاع بدهید تا به مدیریت پارسی بلاگ بگویم.