دارم توی پیاده رو راه میرم .برگ های زردی رو که روی سنگفرش پیاده رو ریخته با پا ،کنار میزنم . اخه میدونی اونقدر دوستشون دارم که دلم نمیخواد کسی زیر پا خوردشون کنه...بعد یک نفس عمیق می کشم و به خودم میگم اینم یه پاییز دیگه.
بوی پاییز میاد .بوی کاغذ، کیف و کفش نو .یه بوی خیلی اشنا برای همه اونهایی که وقتی اول مهر میشد ذوق رفتن به مدرسه یا ذوق پوشیدن روپوش و کفش نو ،خواب از سرشون می پروند.
توی پیاده رو هستم هنوز .از کنار یه لوازم تحریری رد میشم انگار .صدای شاد بچه ها رومیشنوم که به مادر وپدرشون میگن:مامان این جامدادی قرمزه خوشگل ترها ! مامانی برام این دفتررو بخر ....مامان اینو ببین... ودر همین لحظه یه بچه رنگ و رو پریده و زرد ، میاد جلوی من رو میگیره ومیگه:خانوم تو رو خدا جون هر کی دوست داری بیا اینو از من بخر تو رو خدا !تورو جون هر کی دوست داری و بعد به دستای کوچیک و چرک الود بچه نگاه میکنم که چند تا دعا و چند بسته ادامس توشون جا خوش کردن .بچه با حسرت به من و ویترین لوازم تحریری نگاه میکنه .همین که میخوام ازش یه ادامس بخرم ،به من میگه شما مدرسه رفتین؟! من یه نگاه به کتاب های توی دستم میاندازم و سکوت میکنم.
بوی پاییز میاد .بوی همون فصلی که خیلی دوستش دارم.برگای زرد رو با پاهام میزنم کنار ،اخه میترسم یکی خوردشون کنه.بعد به اون بچه رنگ و رو پریده ای فکر میکنم که داشت به ویترین مغازه با حسرت نگاه میکرد.
بوی پاییز میاد ومن فکر میکنم پاییز شاید برای من فصل بسیار قشنگی باشه ،فصل رنگارنگی که برام پر از خاطره است ،اما برای اون بچه رنگ و رو پریده شاید فقط فصل حسرت باشه .فصل حسرت بوی کاغذو گچ و تخته سیاه .حسرت نداشتن یه کفش وکیف نو وحسرت خیلی چیزای دیگه!