دستانم می لرزد و خاکستر سیگار بروی زمین می افتد .چشمانم به طرز غریبی میسوزند ولجوجانه تلاش میکنند، رد دودی را در ان فضای تاریک وهم الود دنبال کنند ،که با طنازی بی نظیری ذهن را بدنبال خود میکشد.سرخی سرش غمازی میکند برای دادن بوسه ایی و یا حتی ذوب شدن در گرمای مطلوبی که در ان تاریکی سرد وسوسه اش نامتناهی است.
وسوسه های تمامی ندارند و با همه اینها باز دستانم می لرزند و خاکستر سیگار بروی زمین می افتد.
در ان تاریکی اثیری تنها چشمانم به دنبال رد دودی است که رقص کمرشکنش نفسم را بند اورده است ومن چه دلم میخواهد بااو همرا ه شوم دوشادوش .بالا بروم .سبک شوم و در همهمه تمام مولکول هایی که بی دغدغه در هم گم میشوند،ناپدید شوم.دلم میخواهد سبک شوم در ان تاریکی مطلق.
وسوسه ها تمامی ندارند.
دستانم میسوزد.گویا سیگارم تمام شده است، و هیچ باقی نمانده حز حسرتی تنها ووسوسه هایی ناکام.
چراغ اتاقم روشن میشود
-وای تو که باز سیگارتو روشن کردی ؟!مگه دکتر بهت نگفت دود سیگار سمه برات!
...
چراغ اتاق خاموش میشود و من سرفه میکنم .سرفه سرفه سرفه...انقدر که سبک میشوم !
وسوسه ها تمامی ندارند.