" کلمهء پوچی Absurdite اکنون زیر قلمم زاده می شود؛ کمی پیش در باغ ، نیافتمش، ولی دنبالش هم نمی گشتم، نیا زی به اش نداشتم : من بدون کلمات می اندیشم ، دربارهء چیزها، با چیز ها. پوچی نه تصوری در سرم بود نه آوای یک صدا، بلکه آن مار مردهء دراز زیر پاهایم بود، آن مار چوبی. مار یا چنگال یا ریشه یا پنجهء کرکـــــس،اهمیتی ندارد. وبی آنکه چیزی را به وضوح تقریر کنم ، می فهمیدم که کلید وجود ، کلید تهوع هایم ، کلید زنده گی خودم را یافته ام. براستی ، همهءآنچه توانستم بعداً دریابم ، به این پوچی بنیادی تحویل می یابد. پوچی : باز هم کلمهء دیگر؛ من با کلمات می جنگم. آنجا چیز را لمس کردم. اما اینجا می خواهم خصلت مطلق این پوچی را تعیین کنم. یک حرکت ، یک رویداد توی دنیای کوچک رنگین انسانها هرگز جز به وجه نسبی پوچ نیست: در نسبت با اوضاع واحوالی که ملازم آن اند. مثلاً سخنان یک دیوانه درنسبت با موقعیتی که در آن است پوچ است. ولی نه در نسبت با دیوانه گیش."
رمان تهوع ،ژان پل سارتر - چاپ ششم ترجمه فارسی ص 242-241