سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 206419

  بازدید امروز : 39

  بازدید دیروز : 47

اسمشو نمیدونم چیه تو بگو قاطی پاطی! - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

اسمشو  نمیدونم چیه تو بگو قاطی پاطی! - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

اسمشو نمیدونم چیه تو بگو قاطی پاطی!

نویسنده:زلال پرستم::: شنبه 85/6/4::: ساعت 3:33 عصر

 

با اینکه تازه از خونه اومدم و چند روز هم مسافرت بودم باز یه حس غریبی دارم که نمی دونم چیه ؟یه حس خیلی بد که بیشتر مثل دلشوره می مونه!با دوستان قرار گذاشتم بریم کوه .شایدکه در طبیعت بودن ارومم کنه .اصلافکر میکنم مدتیه که اونقدر درگیر درس و مشقم بودم که هیچ وقتی رو برای خودم نگذاشتم ...هر وقت وسایل خوشنویسمو میبینم دلم اتیش میگیره که چرا اونقدر کم وقت براش گذاشتم .وقتی کتابهایی رو که نخونده گذاشتمشون گوشه کتابخونه   میبینم ،احساس می کنم چقدرکم زندگی کردم...اصلا بحث این حرفها نیست .نمیخوام بگم کتاب خوندن یعنی زندگی کردن!نه منظورم اینه که چقدر درگیر اجبار شدن و ویک مسیر رو بصورت روتین طی کردن، ادم رو خسته میکنه. حتی ادمی رو که با یه انگیزه و محرک قوی اومده توی این مسیر .من خودم واقعا عاشق درس و پیشرفت بودم وهستم حتی دور بودن از محیط دانشگاه و تحقیق منو کلافه میکنه اما نمیدونم چی رو این وسطا گم کردم که با تمام موفقیتهای علمی که برام پیش میاد بازهم احساس رضایت نمیکنم.

بعضی وقتها از ادم هایی که در همین محیط های علمی رشد کردن برخوردهایی میبینم که حالم از هرچی علم ومدرک و...بهم میخوره.ادم هایی که اصلا باورم نمیشه که عکس العمل هاشون در مورد مسایل مثل ادم های بیسواد و عامی باشه .نمیدونم شاید من سخت می گیرم اما چقدر میشه خوشبین بود.مدرک و درس توی این مملکت فقط شده دکور شخصیت ادم ها .هیچ تغییری توی اخلاقیات ادم ها وارد نکرده که هیچ تازه باعث شده به دست بعضی هاشون ابزار فریب ،بازی دادن ، زورگویی و...داده بشه.

شاید من همین رفتارها رو دیدم که احساس بدی پیدا کردم .اصلا توی این شرایط خوندن کتاب روانشناسی و ... هیچ تاثیری روی من نذاشته .تازه مشکل من اینه که بعضی از  ادم هایی که خودشون روانشناسن هم انرمال هستن ! خوب ادم چقدر باید تلاش کنه بقیه رو خوب بشناسه ؟چرا هیچ کس سر جای خودش نیست؟چرا ادم ها دنبال یه فرصتی هستن تا سر همدیگرو شیره بمالن ؟...

کلافه ام این روزها .برخوردهایی رو میبینم که اصلا انتظارشو ندارم .رفتارهایی رو میبینم که نمیتونم تجزیه و تحلیل کنم ...هرچقدر هم تلاش میکنم که ضد ضربه بشم به این رفتارها باز یک جایی یک جوری ،این ناراحتی های درونی خودشو نشون میده.

شاید با رفتن به کوه حالم بهتر بشه .دوستان میگفتن رفتن به سینما هم فکر بدی نیست مثلا همین فیلم کافه ستاره .اصلا فکر کنم باید تمرین کنم که بی خیال بشم !شاید این راه درستش باشه .در ضمن گلی که اون بالا گذاشتم تقدیمش میکنم به دوستم محیا دختره خیلی گلیه !میخوام ازش به خاطر دوستی صادقانه اش تشکر کنم از همین جا.

پ.ن.:نمیدونم چرا دیگه نمیتونم داستان بنویسم و شعر بگم احتمالا ذهنم درگیر همین چرا های بی نهایت شده که خلاقیتشو از دست داده!

 


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com