اولین و آخرین
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
حسین پناهی
این روزها میدانم شاید دلم یک شعر ناب بخواهد یا یک کتاب اصیل یا شاید هم یک فیلم یا تئاتر عمیق اما دقیقا میدانم که دلم صبورانه در جستجوی لبخندی است که سرشار از شور زندگی باشد ...امروز صبح وقتی به دانشگاه می امدم کودکی را دیدم که چشم نداشت اما دستانش پراز بصیرت بود و زندگی،درست وقتی که به من گفت :خانوم منو از خیابون رد میکنید ؟، ومن پر از شور شدم وقتی دستانش را در دست گرفتم .درست وقتی که با ان چشم هایی که نداشت به من خیره شد ولبخند زد ...ان کودک با ان چشم هایی که نداشت مرا دیده بود!