سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 209570

  بازدید امروز : 5

  بازدید دیروز : 136

ماندن به ناگزیر - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

ماندن به ناگزیر - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

ماندن به ناگزیر

نویسنده:زلال پرستم::: دوشنبه 83/11/19::: ساعت 10:2 صبح

ماندن به ناگزیر

و به ناگزیری به تماشا نشستن

که روتاتیف ها چگونه

بزرگترین دروغ ها را

به لقمه هایی بس کوچک مبدل میکنند.

و دم فرو بستن-اری-

به هنگامی که سکوت

تنها نشانه قبول و رضایت است.

دریغا که فقر

چه به اسانی

احتضار فضیلت است.

به هنگامی که ترا از بودن و ماندن چاره نیست

بودن و ماندن

رضا و پذیرش.

......

(احمد شاملو)

سکوت:بعضی وقتها مجبوری سکوت کنی انقدر که حنجره ات از التهاب سکوتت منفجر شودان گاه همه می فهمند راز این سکوت در ویرانگریش بود ودر رسالت سنگینی که میدانستی بهایش کم نیست.هر وقت این شعر شاملو  را می خوانم به رسالت سکوت میاندیشم!

فلسفه بافی از نوع ایرانیش:در تاکسی نشستم .راننده تاکسی پیرمردی است هفتاد یا هشتاد ساله!و زیر لب غرغر میکند منتظر است مسافری را بیابد که بتواند کمی با او درد و دل کند(من که حواسم به کتابی است که تازه خریده ام و حتی اگر هم بیکار بودم دل گوش دادن به دلواپسی های یک پیرمرد هشتاد ساله را نداشتم)...بعد از مدتی تاکسی روبروی یک پیرمرد  می ایستد و جمع ما تکمیل میشود .هنوز ننشسته نگاهی به عقب میاندازد و می گوید :هی خدا... کجایی جوانی که یادش به خیر ! و این سراغاز مکالمه بین راننده ومسافر میشود . بحث ها از احوالپرسی ها معمول خارج میگردد و می رسد به بحث های سیاسی , اجتماعی وفلسفی!!! .

راننده تاکسی می گوید :ای خدا جون عزیزت!یه  نگای بکن ایی جوونها  همی طور سی خوشون الاف میگردن مو پیرمرد باید سی یه لقمه نون تو ایی سن با ایی وضعیت وو ارترز گردن بیام شوفری کنم!ها خدا خوشش میا؟مثلا بچهام رفتن دانوشگاه درس بخونن مهندس بشن ایسه بیکارن همش خوسیدن تو خونه(خوابیده اند در خانه)  

مسافر :ها بو خدا! مو نمی فهمم ایی خدا کجان! سی چه گوشاش گرفته .عامو (مخاطب راننده تاکسی است) ایی خدا تا دق مرگمون نکردها دس وردار نی!

راننده :نه عاموها مو تازه گیا به ای نتیجه رسیدم که خدا نییییی!(خدا نیست) دلیلم دارم یکی از بچام (با  حرکت ضمه رو حرف ب :پسرهایم) می گه یه نویسنده فرنگی گفته ((خدا مرده است)).*

مسافر :راستییتن؟

راننده :هی مگه مو بیکارم سیت دروغ بگم!

مسافر :البته بگم ها مو هم به ایی نتیجه داشتم میرسیدم!

.

.

.

نتیجه :نزدیک است فقر به کفر منجر شود...

پی نوشت: این مکالمه به  لهجه متکلم ها نوشته شده اگر چند ممکن است بعضی از کلمات را به درستی ننوشته باشم .

 

*نیچه

 

 

  

 


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com