درزندگی ادم لحظه هایی هست که بی انکه بداند چرا دلش می خواهد رها شود .رها شود از هر چه زنجیر است و قید و پرواز کندیعنی برود ان بالا ها بنشیندکنار دل خورشید و تا دنیا دنیاست بخندد به همه باید ها و نباید های پوچی که همان زندگی را درچشمانش مبتذل کرده است.در زندگی ادم درست در همان لحظه هایی که دلت می خواهد رها شوی درست در همان لحظه ها حادثه ای به ناگهان می اید و پایبندت می کند! انقدرکه می چسبی به همین بایدها ونبایدها. به حدی که فراموشت میشود یک لحظه ناب در یک روز ,ناگهانی مرد.
در این مدت چند روز که حسابش از دستم در رفته سعی کردم از کتاب های پیشنهادی شما بخوانم .یک یا دوبار سعی کردم وبلاگم را حذف کنم .چندین ای میل را مجبور شدم نخوانده دیلت کنم !!! و اخرش به یک نتیجه رسیدم من در زلال پرست برای خودم مینوشتم یعنی اینجا خانه من بود و دوست داشتم در خانه ام انطور که دوست داشتم بگردم !ولی وقتی احساس کردم دارم میشوم همان ادمی که مجبور است مجبور شود .تصمیم گرفتم ننویسم .به همین سادگی حالا هم کم کمک دل بریده ام از اینجا چرا که دیگر ان جایی نیست که فکرش را می کردم .در این جا هم باید اسیر همان دغدغه هایی شد که همیشه گویا مثل بختک به روی سینه ات افتاده اند .این جا هم همیشه زیر ذره بین می روی و شاید این جا دیگریک خانه معمولی نیست. نمی دانم شایدادم برای انکه خودش باشد باید گم شود در هیاهوی ناشناسی وحالا اگر هم این جا خانه ام باشد امیدوارم انهایی بیایند این جا و ماندنی شوندکه قصد تغییر دادن صاحب خانه را نداشته باشند .راستش را بخواهید منظور من این نیست که کسی حق ندارد انتقاد کند و یا نظر شخصی اش را در مورد مطلب خاصی بدهد بلکه بیشتر روی صحبتم با انها یی است که فکر می کنند انقدر حق دارند که دیگران را مجبور کنندکه چیزی را بنویسندو بگویندکه انها دوست دارند .
ممنونم ار دوستانی که هنوز به اینجا سر میزنندچه دوستانی که ردپایشان همیشه ماندنی است وچه انهایی که رهگذری میایند و میروند.
تا بعد بدرود