زمین دور سرم می چرخد .دستگیره در را می گیرم و ارام ارام چشم هایم را می بندم .به خودم میگویم تمام می شود روزی این همه تردید، این همه اضطراب و قلبم ناجوانمردانه می تپدو تصویر تو هی می اید و من پسش می زنم ،که چه شود؟می ترسم در یک لحظه ای که هواسم نیست بیایی و بمانی و من نتوانم ماندنت را تاب بیاورم ودر یک لحظه دیوانه شوم و سرم گیج برود و دستگیره در را بگیرم! به خودم میگویم دیو انگی هم عالمی دارد و ارامم می کند لحظه ای خیال تو ،که در چهار چوب قاب ایستاد ه ای که می خندی و باد در لای موهایت گم شده است و پیراهن سرخت ،قامتت را انقدر کشیده کرده که وسوسه در اغوش کشیدنت مجنونم می کند.میگویند عاشفت شده ام .عاشق بانویی در چهار چوب یک قاب که یک روز امد و گفت :
هنوز پیکرم آوار آن حصار تهی ست
رسالتی که درفش است و
با لعاب دروغ
دهان موجز ما را
تهی ست ریشه
ومن در عجب ان همه اندیشه ،تهی شدم از همه انچه که بودم و ماندم در افسون ان نگاهی که گمم کرد در میان تمام نیاز هایم .می گویند عاشفت شده ام بانوی من و من باور نمی کنم این تهمت را. عشق تو از اندازه قلب من بزرگتر است واین صاد قانه ترین کلام هستی ام بود .
چرا باید می رفتم .جایی که هیچکس نرفته بود .چرا انروز سرد و بارانی بی هیچ دلیل خاصی ماشینم را گذاشتم در پارکینگ، و پیاده رفتم .چرا باید راه را گم میکردم ان هم در بیراهه ای که هیچکس نرفته بود ،و چطور شد که تو ناگهان پیدا شدی وگفتی :(این جا ماشین رو نیست سوار شوید برسانمتان به مقصد) .به کدام مقصد؟ مفصدی هم داشتم من؟در ان ماشینی که جز سکوت و رد دود سیگار من هیچ نبود .چرا باید میرفتم وقتی گفتی:( پالتویتان خیس است بیاید به اپارتمان من و خشکش کنید) ومن امدم و تو لبخند زدی وگفتی :همیشه اینقدر راحت به غریبه ها اعتماد میکنی؟ ومن نگاهت کردم و گفتم :تو غریبه ای یا من؟
پرسیدی چکاره ام و من ترسیدم بگویم نویسنده ام و نشستی کنار شومینه و کتاب خواندی ومرا ندیدی که تورا میپاییدم .بعد سرت را برگرداندی و گفتی: پالتویتان خشک شد دیگربروید .ومن گفتم:اما مقصد من اینجا نبود باید مرا میرساندی؟و تو سرت را تکان دادی وگفتی :
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
و من گیج شدم ومبهوت ماندم و رفتم .ودیگر تورا ندیده ام جز در قابی که سالهاست از دیوار اتاقم اویزان است . نمیدانم تو از کجای داستان من سر براوردی و چطور شد که سالهاست زمین به دور سرم می چرخد .حتی یادم نمیرود انروز که عکس تورا از میان وسایل پدر بزرگم پیدا کردم همان عکسی که پیراهن سرخش مجنونم میکند همانی که باد لای موهایت گم شده .میگویند عاشفت شده ام همانطور که پدر بزرگ شده بود .امروز اما دچار ان تردید هول اسایی شدم که میگفت تو را دیدم یا ندیدم درست وقتی که گفتند سالیان درازی است که مرده ای ومن دستگیره در را میگیرم که باور کنم زنده ام و تو را در خواب ندید ه ام بانوی من !
به خودم میگویم تمام می شود روزی این همه تردید، این همه اضطراب و قلبم ناجوانمردانه می تپد. نکند که عاشفت شده ام؟
......................................................................................................................................
این وبلاگ را ببینید هرچند از ژوئن 2006 به روز نشده است ولی حال وهوایش را بسیار می پسندم .
من جملات زیر را از این وبلاگ(دلتنگستان) برداشته ام :
سالهایی هست برای بوسیدن. برای عاشق شدن، خندیدن، در آغوش دیگری خوابیدن، آینده را در چشمان دیگری دیدن، زیر برف رقصیدن، در مستی عشق ورزیدن.
سالهایی هست برای پوسیدن. برای وقت کُشتن، از تنهایی غول ساختن، نفرت از غول را نوشتن، درهای ارتباط را بستن، دیوار را شکستن. نرفتن، نگفتن، در سکوت نشستن.
سالهایی هست برای پوست انداختن. از بیرون ترک خوردن، از درون رُشد کردن. فشار آوردن، هُل دادن، سوختن و ساختن، دوام آوردن، آرام شدن...
یعد از خواندن این جملات مکررا از خودم می پرسم این سالهای زندگی من در کدامیک از این دسته بندی ها می گنجد؟!
پیوست:این قسمت می خواست پست جدیدی شود که نشد!