جملاتی که درحین خواندن یک کتاب کاملا نامربوط در زمانی کاملا نامربوط تر به موضوع فعالیت های ناخوداگاه ذهن ،از خاطرم میگذرند:
سرنوشت ساز ترین لحظه زندگی به اعتقاد من زمانی است که ان که مدعی است حقیقت را می بیند ناگهان به حقیقت مطلق شک کند درست در همین لحظه هاست که ادمی بزرگ می شود ،رشد می کند و به بلوغ می رسد .
...
هر چه میدوم به تو نمی رسم وجالب اینجاست که تو همیشه از من عقب می مانی .من لذت رسیدن به تو را هرگز نخواهم چشید واین واقعی ترین جنبه زندگی من است ، واصلا هم مهم نیست که نور از کدام سو می تابد .مساله این است که سایه ها همیشه عقب می مانند.
....
من سقوط را دوست دارم.سقوط مرا به یاد خانه ام میاندازد و به یاد ان میوه گس شیرین و ان فریب گوارا و... اما فرود حکایت دیگری است پر از التهاب و دلهره و مرا به یاد خالقم می اندازد .دوستش دارم ایا؟نمیدانم احساس مبهمی است.
....
وقتی می خواهی گم شوی جایی برو که هیچکس تو را نمی شناسد گاهی وقتها میشود در خود گم شد به همین سادگی!