من از زندگی ازاد صحبت کردم .یعنی داشتم می گفتم به نظر من ادم زمانی می تواند احساس ازادی کند که باید ونبایدهایش را خودش تعریف کند .ارزشهایش را اگاهانه انتخاب کند .یعنی احساس کند که زیر بار هیچ قید خارجی نیست که هیچ نیرویی مجبورش نمی کند به اینکه رفتاری متفاوت از خود واقعی اش داشته باشد.من به این میگویم ازادی و زندگی در اینصورت میشود مثل یک قاصدک رها شدن !بعد مدتی سکوت کردم شایدداشتم به عمق حرف های خودم می رسیدم وحالا احساس میکنم هیچ زندگی ازادی به معنای مطلق وجود ندارد .ادم ها در ازادانه ترین شکل ممکن هم باز درگیر قیودی هستند که خواسته و یا ناخواسته خود برزندگی هایشان تحمیل کرده اند.گاه این قید ها هر چند خارجی نیستند ولی در ذهن و باورما انسانها عمری دیرینه دارندو گاه همان ناخوداگاه جمعی ما انسانها بازدارنده ترین نقش را در تجربه ازادی دارد ، ناخوداگاه جمعی که میگویم عمدتن ریشه در باور ها وارزش های دینی و فرهنگی انسانها دارد .دقیق تر که میشوم می بینم در جوامع سنتی مشابه با جامعه ایرانی خودمان هم ازادی در درون خود ماست که سانسور میشود ، همان ازادی که وقتی می خواهیم تعریفش کنیم احساس سردرگمی وناتوانیمان به اوج می رسد. این روزها وقتی به دور وبری های خودم نگاه می کنم می بینم خیلی هایشان بی هیچ دلیل منطقی خاصی بسیاری از رفتارهارا ضد ارزش می دانند .مثلن اینکه ((دختر نباید توی جمع بخنده!)) ،((مرد نباید گریه کنه)) ویا (( مرد نباید احساساتی باشه))... و بطور کلی گزاره هایی با این مفاهیم .این گزاره های محدودکننده که به شکل قید های ارزش روی زندگی ما عمل می کنند ،مشخص ترین تاثیرشان محدود کردن حوزه ازادی های شخصی است و هر چه که این گزاره ها از حوزه شخصی به مسایل عمومی تر وارد میشوند دایره ازادی های ما محدودتر می گردند.
بعد از تمام این حرف ها ، این را هم باید صراحتن بگویم که ازادی یک مفهوم کاملن نسبی است !