گوشه اتاق ذهنم هزار تا کار انجام نشده روی سر هم تلنبار شدند .مقاله هایی که نخوانده ام .پروژه هایی که هنوز نیمه کاره هستند و من حتی حسش رو ندارم که بهشون یه نگاه سرسری بیاندازم ،و چند تا کتابی که حدود سه ماه پیش با اشتیاق زیاد خریدم و الان گوشه قفسه دارن خاک میخورند .ولی با این حجم زیاد کار های انجام نشده و برنامه های معلق مانده ،هیچ عجله ای هم برای برنامه ریزی دقیق تر ورسیدگی منظم تر به کارهایم ندارم.دیروز داشتم به این فکر میکردم که شاید یکی از دلایلش این باشد که دچار احساس عدم امنیت شغلی شده ام .مدتی است این دغدغه ناخواسته به همراهم هست که منی که تا به حال تمام زمانهای مفید زندگیم را صرف درس و تحصیل و به اصلاح پژوهش کرده ام چقدر باید مطمئن از اینده شغلی ام باشم وقتی می بینم بسیاری از فارغ التحصیلان دوره دکترای رشته ام ناخواسته مجبور میشوند شرایط نه چندان خوب ومطلوب شغلی را تحمل کنندفقط به این دلیل که کسی را نداشته اند که دنبال کارشان را بگیرد(!) .وقتی میبینم بسیاری از دانشگاه ها و مراکز صنعتی و حتی تحقیقاتی معیارهای غیر علمی را ملاک مصاحبه هایشان قرار میدهند ویا ...
دیگر چه توانی برای ادم باقی می ماند مگر اینکه بسیار خوش خیال و امیدوار تشریف داشته باشد.
پ.ن:به خاطر تنبلی ام خودم را توجیه نمی کنم فقط خواستم کمی درد و دل کنم .