تلخ ترین بخش حقیقت ان است که برای ادامه حیات مجبوری انتخاب کنی و تصمیم بگیری, این سرنوشت محتوم ادمی است! انتخاب می کنی که خوب باشی یا بد,خداشناس باشی یا کافر ,اندیشمند باشی یا نادان و.......یا چیزی میان این دو و همه بودنت برپایه انتخابت هستی می گیرد .هیچ کس هم نمی تواند ثابت کند که انتخاب او تنها مورد ممکنی بوده که باید می بوده ,زیراکه هر باید بر اساس یک معیار شکل می گیرد .معیاری که مطلق است و این در حالی است که معیارهای بشری در حوزه علم هم همگی نسبیند,ان جا که حتی با تجربه و حواس پنچگانه نیز می توان درک مستقیمی از مسایل داشت, چه رسد به دنیای بی کرانه ارزشها که هیچ راهی برای تجربه مستقیم و در نتیجه اثباتشان نیست!راحتر بگویم که ما پایبند قرار دادها هستیم واین نسبی گراییمان در حوزه اندیشه و اخلاق به اوج می رسد .واین جاست که روی تلخ حقیقت نمود پیدا می کندوقتی این سوال مطرح مشود:چه تضمینی هست که قرارداد های ما همانی است که باید باشد !
(زندگی سراسر حل مساله است) این جمله کوتاه کارل پوپر حجت را بر من تمام کرده است,یعنی برای تجربه حیات باید اندیشید و راه حل ارائه داد.راه حلی که خود تفسیر و تاویل منحصر بفردی است از مسایل بشری و یا متافیزیکی که می تواند به تنوع و گستردگی همه نژادها ,اندیشه ها و زمان ها باشد.
وچقدر سخت است در این اشفته بازار انسان بودن.ان قدرها سخت که هیچ مخلوقی تاب تحمل این رسالت را نداشت. این سرنوشت از پیش تر ها برایمان رقم خورده بود.همان زمان که اشرف مخلوقاتمان کردند!!!