سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 202909

  بازدید امروز : 10

  بازدید دیروز : 9

عشق از نوعی دیگر - زلال پرست

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

 

پیوندهای روزانه

مراسم تشکر صلاحی از... بی حضور خودش [110]
حلزون شکن عدن -شهریار مندنی پور [103]
اشتباه می کنی-داستان کوتاه بابک تختی [122]
نقد فیلم تقاطع [83]
وزیری خالق نواهای ماندگار [93]
تولد کودکی با قلب خارجی [131]
تدوین تاریخ فلسفه در ایران [129]
غذاهای مفید برای قلب و مغز [132]
جمشید مشایخی، نیم قرن فعالیت هنر&# [90]
اصول داستان نویسی [148]
کارنامه هنری مخملباف [90]
انتشار رمان بار هستی در زادگاه کوندرا برای نخستین بار [95]
البوم شبهای تهران -سعید شنبه زاده [153]
البوم عکس های استاد شجریان [187]
پاپلونرودا-مجموعه اشعار (انگلیسی) [259]
[آرشیو(20)]

 

لینک به لوگوی من

عشق از نوعی دیگر - زلال پرست

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

بهمن
اسفند
فروردین 84
اردیبهشت 84
تیر 84
مرداد 84
شهریور 84
مهر 84
ابان 84
اذر 84
دی 84
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85
اردیبهشت 85
خرداد 85
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
پاییز 1385

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

عشق از نوعی دیگر

نویسنده:زلال پرستم::: چهارشنبه 85/6/22::: ساعت 4:48 عصر

((وقتی که ساکتی ادم دلش یک هو به طرز عجیبی می تپد؛نمی دانی چه حالی میشوم وقتی که میبینم چشمای تو روی تمام وجودم مکث میکند و تو همچنان ساکتی و من چقدر از سکوت تو ملتهب میشوم))

اینها را اقای (ی)  باخودش می گو.ید. بعد به سمت اشپزخانه اش میرود وکتری آب را روی گاز میگذارد و مدتی به شعله های اتش نگاه میکند .چشمانش خیلی غریبند با شعله های اتش. با ان زردی اسرار امیز .یا شاید هم غریبند با ان فضایی که سالهاست در ان زیست میکند در ان فضای اشنایی که هر روز صبح ساعت شش در ان پیدا میشود. در یخچالش را باز میکند و یک لیوان شیر سرد برای خودش می ریزد وپشت همان میزی می نشیند که رومیزی قلمکاری شده اصفهانیش ،یادگار مادربزرگ است که چند سال پیش وقتی داشت برای اخرین بار به خانه اش سر میزد، برایش اورده بود .اقای (ی) اصلا موجود بی نظمی نیست .یعنی در ذاتش به یک نظم جهانی معتقد است .به اینکه هر کس باید سر جای خودش باشد .به اینکه هر چیزی برای جای خودش کارایی دارد .اما با این همه، هیچوقت ،هیچ وقت نمی تواند درک کند چرا وقتی او را می بیند نظم قلبش از دستش خارج می شود ان ضربانهای ناموزونی که هرگز تجربه نکرده است با دیدن چشمهایی که شدید ا زلال هستند و سیال؛ پیدا میشوند.

صدای سوت کتری در می اید واقای (ی) دلش میخواهد ساعت ها بنشیند وقل قل اب جوش را نگاه کند ،شاید هم حتی دلش بخواهد دستش را در ان اب فرو ببرد و به اب نشان دهد که چقدر سریع میتوانداب را با دمای بدن خودش همدما کند .پیش خودش حساب میکند چند سال دیگر باید بگذرد تا او بزرگ شود.

اقای (ی) موجود با احساسی است این را تازه فهمیده است .یعنی درست از زمانی که متوجه شد نظم قلبش از دست خودش خارج شده است .این را درست زمانی فهمید که ان موجود نامتناهی را کشف کرد .ان چشمهایی که انقدر عمیق بودند که او دران غرق شد، به او نشان دادند ،هرگز نمیتواند با قطعیت بگوید که چیزی وجود دارد یا ندارد .از ان روز اقای (ی) هر وقت  بخواهد خود ش را معرفی کند میگوید :من یک موجودی هستم که بعضی وقتها نظم زندگیم تحت تاثیرجاذبه نگاه یک موجود دیگری ،دچار اشفتگی لذت بخشی میشود .

یک چای کیسه ای در لیوانش میگذارد و با ارامش خاصی بروی ان اب جوش میریزد و بعد به خود ش میگوید فردا که شد به او میگویم که چقدر گرم است نگاهش که وقتی روی وجودم مکث میکند گر می گیرم فردا حتمن به او میگویم.

صبح شده است. اقای (ی) با کش و قوسی، باقیمانده رخوت خواب را از تنش بیرون میکند .شعف خاصی هست در ان وجود .دران سلولهای منظمی که یک خواب دلپذیر را پشت سر گذاشته اند .بعد به اشپزخانه اش میرود و زیر لب اوازی را زمزمه میکند .اقای (ی) موجود خیال پردازی است اینرا درست همین چند لحظه پیش کشف کرد درست زمانی که خودش را در ایینه روشویی نگاه کرد و دید که بسیار زیبا شده است .دید چشم هایش از ان افتادگی هر روزه اش دل کنده و موهایش خیلی سیاهتر شده اند.حالا برای همین خوشحال است این موجودی که قرار است یک کتری اب رابروی گاز اشپزخانه بگذارد .به خود ش میگوید امروز وقتی از شرکت برگشتم یک رومیزی نو برای میز اشپزخانه می خرم این یکی خیلی قدیمی است.

اقای (ی) به همسایه ها سلام میکند برایشان دست تکان میدهد .به دخترکی که در مسیر میبند ))می گوید خانوم کوچولو کلاس چندمی)) و دخترک نگاهش را از اقای (ی) می دزد و قدم هایش را تند تر می کند.

اقای (ی) درست در همین لحظه ها کشف میکند که رفتارش کمی تغییر کرده است ! چون دلش میخواهد لی لی کنان در کوچه را ه برود .دوست دارد با همه سلام کند و حتی با رفتگر سر کوچه شان دست بدهد .بعد به خودش میگوید :امروز به او خواهم گفت که از وقتی شور ان نگاه در من افتاده زندگیم به طرز غریبی دگرگون شده .

اقای (ی) نفس عمیقی می کشد و وارد شرکت میشود .هیجان غریبی هست در ان وجود و اقای (ی) تپش نامنظم قلبش را حس میکند .ان گر گرفتگی دلپذیر و ان شوری که میگوید زندگیش را دگرگون کرده است ،پیدایشان شده.صدایش را که میشنود نظم وجودش کاملا ناپدید می شود انقدر که با سرگشتگی خاصی به سمت صدایش میرود .

او ساکت میشود و همانطور با ان نگاه سیال وزلالی که اقای (ی) میخکوبش شده،  روی اقای (ی) مکث می کند . اقای (ی) صورتش را به او نزدیک می کند و می گوید:چرا سکوت کردی؟ چرا تا منو دیدی ساکت شدی ؟ نکنه توهم ...

مختار در حالی که میز اقای (ی) را گرد گیری میکند می گوید:اقای (ی) ازوقتی این قناری را اورده ام انگار شما از این رو به اون رو شده اید . همش به خودم میگفتم نکند اواز های وقت و بی وقتش کلافه تان کند.

اقای (ی) به نگاه زلال قناری نگاهی می کند و میگوید : نه ابدا...

 


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com