هيچ چيز هيچ وقت مهم نبوده ونيست
سلام ، من از يک مسافرت ده روزه برگشتم .يک هفته قبل ويک هفته بعد اش هم بي اختيار از دستم گريخت .يک ماهي عقبم .نوشته هايت را خواندم . ولي فعلا چيزي براي گفتن ندارم هنوز در فکر تجربيات ، ديده ها و شنيده هاي سفرم .شايد چيزي در مورد اش بنويسم . زنده و شاد باشيد !
در مورد دوم هميشه خوشبين نيستم .تا ضرورتش چه باشد .گاهي هدف ضررورتي پيشيني دارد .
------
يکروز آليس در جاده به يک دوراهي رسيد و گربه «چشاير» را ديد که روي درخت نشسته است.
آليس پرسيد : «از کدام راه بروم؟»
پاسخ گربه، يک سوال بود : «به کجا مي خواهي بروي؟»
آليس جواب داد : «نمي دانم»
گربه گفت : «پس فرقي نمي کند.»( لوييس کارل- آليس در سرزمين عجايب)
با سلام و ادب
نمي دانم چه تعداد از انسانها مشاهده مي كنند و چه ميان از اين تعداد معدود مي توانند خويشتن خويش را مشاهده كنند وببينند؟و جالبتر اينكه اين معدودين فقط به جزيي از ژرفناي خويشتن پي ميبرند...مطمئنا دگرگون ديدن ديباچه ي تغيير است و دگرگون ساختن سرانجام اين داستان.
شبکه اي بغرنج از روابط « معنايي و نشانه هاي قراردادي»، نه تنها به جهان پيرامون ما، که به خود ما هم واقعيت مي بخشند.
معمولا ناچاريم براي زيستن به اين « نمادها و نشانه ها » اعتماد کنيم. ناچاريم تا براي پرهيز از برباد رفتن قواعدي که بقاي خويش را بدان وابسته مي انگاريم، واقعيتي را که ما را محاصره کرده به درون راه دهيم، و آن را در وجود خود جذب كنيم.تنها هنرمان بازي كردن در نقشي كه برايمان رقم زده اند- نقش هايي كه به هيچ عنوان دلخواه ما نيستند.ما از پردازش نقش خود غافليم -بعضي از ما در نقش مرده به دنيا مي آييم و مرده هم از دنيا ميرويم .نقشي عاري از هرگونه «پردازش»
..اينجاست كه گاهي حضور دستگاه هايي رقيب( جرات تفكر) که هريک مدعي توصيف و تفسير بهتر واقعيت هستند، هنگامه اي از آشفتگي ايجاد مي کنند و هراس از «مندرس بودن و فقر ميراثي» است که انتقال اش را به ما با بوق و کرناي بسيار جار زده اند، امادر حقيقت قشري نگريهاي نسل پيش اند.
در جمجمه ي هريک از ما، يک و نيم کيلوگرم ماده ي سفيد و خاکستري چروکيده وجود دارد. اين گردوي متفکر، همان تکيه گاهي است که ارشميدس قرن ها براي تکان دادن جهان به دنبالش مي گشت! ادعاي ارشميدس به كنار - خودمان را تكاني دهيم.---------
ايمان خودخواه، ايمان کافر؛آنکه شک نميکند،آنکه خدا را بر ذهنمان زنجير ميکند.......
آه! اي «حقيقت» به تو عشق نميورزد او که هيچگاه شک نميکند( اونامونو)